برای لحظۀ آخر
افشین یداللهی فقط شاعری نبود که شعرش را بخوانم و دوست داشته باشم، فقط ترانهسرایی نبود که ترانهاش همدمم باشد. افشین یداللهی پزشک بود و من بیمارش بودم. سال هشتادوهشت که عصبهای چشمم به دلیل فشارهای درونی و بیرونیِ خارج از تحمل، دچار مشکل شد و با ایجاد لکهای بر شبکیه، بیناییام را دچار مشکل جدی کرد، دکتر متخصص چشم باید با مشورت یک متخصص اعصاب، دارودرمانی پرحجم و سنگینی را شروع میکرد تا تورم و التهاب عصبها را کنترل کند و تاریِ دیدِ حاصل از لکه ظاهرشده بر شبکیه برطرف شود. ابتدا یکی از پیشکسوتان و چهرههای مشهور در حوزه اعصاب کنار دکتر چشمپزشک قرار گرفت و بعد از مدتی دکتر افشین یداللهی که دوست بود و آشنا بود و در جریان بود، جایگزین آن استاد پیشکسوت شد. درمان در مسیر بهتری قرار گرفت و با همیاری هر دو پزشک، لکه شبکیه و تاری دید و دارودرمانی پرحجم و سنگین، دورهاش سرآمد؛ گرچه موقت و گرچه با ظهور گاهبهگاه و نبودنش تا بیآرامشیِ بعدی و گرچه با پذیرفتش به عنوان همراه همیشگی تا آخرین نفس زندگی. ولی از آن به بعد، دکتر افشین یداللهی در کنارم ماند به عنوان پزشک، و البته به عنوان دوستی که پزشک است. تخصصش اعصاب و روان بود و بیرون از چارچوب تعیینشدۀ روانشناسی. ولی برای من، نه فقط متخصص اعصاب، که روانشناس هم بود. حتی گاهی که در تماسها و دیدارهای گاهبهگاه خودش متوجه نکتهای میشد یا از شرایط محیطی و فضای عمومی جامعه حدس میزد حال و روز خوشی ندارم، خودش پیشنهاد میداد قراری بگذاریم. همیشه هم بیرون از مطب و خارج از رابطه پزشک و بیمار. زندان، احضارهای گاهبهگاه، ممنوعیتِ خروجِ چندینوچندساله که تا همین سال نودوپنج ادامه داشت و هزارویک رفتار غیرقابلباور از کسانی که نامشان دوست بود و در تنگی و تنگنا که کاری از دستشان برمیآمد رویشان را کردند آنطرف و نشناخته از کنارم رد شدند و... یک بار در شبی پراندوه و در ماجرایی که از طریق دوستی مشترک باخبر شده بود، برایم اساماس زد و بخشی از ترانهای را فرستاد که برای یک فیلم سینمایی گفته بود. کاملش یادم نمانده و علاقهای هم به دیدن دوبارۀ خود فیلم نبود که اصلا فیلم خوبی نیست، اما با نگاه خاصِ افشین یداللهی که با کلیتِ مقولهای به نام سفارش مشکلی نداشت همخوان بود. ولی خب، به هر حال، خودِ ترانه بد نبود، مثل خیلی از ترانههایی که برای فیلم و سریالهای بد گفته بود و خودش بد نبود. تا جایی که حافظه یاری میکند چنین چیزی بود: «ای رفیق خسته من/ .../ یاورِ بییاوریها/ زخمیِ ناباوریها/...»
در چند سال گذشته که در دورۀ ایوبیِ روحانی، بیش از زمانِ شمقدریِ احمدینژاد طرحهایم رد شد و درها به رویم بسته شد، دکتر افشین یداللهی بیشتر لطفِ شنوندگی داشت و توصیه میکرد به پناه بردن به چیزی که آرامش دهد. اینجا بود که حرفمان میرسید به عشق و عاشقی و عاشقیت که مهمترین پناه است به نظرم و قبلا شنیده بود مشکلاتِ این مهمترین پناه را که خودش مشکلی بود فراتر از کار و فشار و هزار درد و بدبختی دیگری که میشد در کنار عاشقی از کنارش گذشت. پند دادنش هم این بود که همیشه به دلیل خاصی این تکه ترانهاش را بگوید یا اساماس کند برایم و من هم مثل همه پندها پسش بزنم و بگویم اینها فقط حرف است و پند است و بس: «شب اگر یلداست، فردا، میرسد»
این نوشته و این نوشتن، بیشتر شد روایتِ خود و اشاره به مشکلاتِ ازسرگذرانده. مثلِ خودِ حرفزدن برای دکتر، دکتر افشین یداللهی، کسی که بیش از هر کس از من شنید و چیزهایی شنید که همیشه در دل مانده بود و مانده است. انگار که بخواهم از این آخرین فرصتِ مانده به سپردنش به خاک استفاده کنم و برایش حرف بزنم و خودم را خالی کنم و سبک شوم. بنا بود از سفر نوروزیاش که برگشت، ببینمش و دوسه ترانهای را که برای تیتراژ برنامه کودک گفته بود بگیرم و مشورتی کنم برای فیلم جدیدم درباره ادبیات کودک. حالا مگر میشود باور کرد نه قراری در کار است و نه افشین یداللهیای؟ مگر میشود باور کرد چند ساعتِ دیگر، فقط چند ساعتِ دیگر، تنِ او در خاک است، در دلِ خاک؟
«فردا اگر نه برای همیشه، برای لحظۀ آخر تو را میخوانم
فردا اگر نه برای لحظۀ آخر، برای همیشه به یاد تو میمانم»
ناصر صفاریان
بیستوشش/ اسفند/ نودوپنج