سایت بیبیسیِ فارسی، به بهانۀ افزایشِ فیلمهای مربوط به مهاجرت در سینمای امروز جهان، مطلبی منتشر کرده با این عنوان: «چرا پس از هفتادوپنج سال، کازابلانکا بهترین فیلم دربارۀ پناهجویان است؟»
نویسنده اینگونه آغاز میکند: «امروزه هیچ جشنوارۀ فیلم ارزشمندی بدون فیلمی درباره بحران پناهجویان کامل نخواهد بود...علیرغم ارزشمند بودن این فیلمها، ولی نمیتوان گفت که این فیلمها در دهههای آینده بارها و بارها دیده خواهند شد. این فیلمها بیشتر مناسبِ دوران معینی هستند تا فیلمهایی برای تمام فصول.» این را میگوید تا برسد به اینجا که حکایت «کازابلانکا»، حکایتِ دیگریست و حساب این یکی از بقیه جداست و هنوز که هنوز است، بعدِ این همه سال، «کازابلانکا» چیز دیگریست.
همفری بوگارت و اینگرید برگمن اش یک طرف، ریک و السایش یک طرف، اصلا همه چیزش یک طرف... و آن صحنۀ پایانی یک طرف. در نخستین سالهایی که مجلۀ فیلم، سررسیدِ سینمایی منتشر کرد، یک سالی یک عکسی بود از همان صحنۀ پایانی و زیرش نوشته شده بود: «باشکوهترین وداعِ تاریخِ سینما». آن سررسید را ندارم دیگر. شده بود دفترچۀ خاطرات و یک بار که ریخته بودند به خانه، در میانِ خیلی چیزهای دیگر این را هم بردند و از دفتر خاطرات و نوشتههایی بود که هرگز پس داده نشد. روزنویسیهایی که اغلبش عاشقانه بود و خواستن و داشتنش همیشه تهِ دلم ماند؛ ماند کنارِ همان تصویرِعاشقانۀ پایانی. این نوشتۀ سررسیدِ مجلۀ فیلم، همیشه در ذهنم حک شد به عنوانِ بهترین توصیفِ آن صحنه و اصلا خود فیلم. هیچوقت هم نه پیش آمد و نه دوست داشتم نسخهای از آن سررسیدِ بیست سال پیش را در آرشیو دفترِ مجله ببینم تا مطمئن شوم اصلا آن توصیف، دقیقا همان بوده یا نه. این شکلی در من مانده و دلم هم نمیخواهد دست بخورد و خط بیفتد و بفهمم مثلا «تاریخ» هم بود درش یا نوشته بود «سینما» فقط. چه کار دارم به کارش. همینجوری تهِ ذهنم بماند و البته تهِ دلم.
یغما گلرویی ترانهای دارد به نام و دربارۀ «کازابلانکا» که شروعش این است: «تــو دیگه داری میری، این اختتامِ رویاست»... و این رویای هالیوودیِ برآمده از تخیلِ سازندگان که یک افسر نازی را برخلافِ واقعیتِ رخ دادۀ تاریخ بردهاند به مراکش و قصه را بر آن اساس پیش بردهاند، چنان واقعی میشود و چنان میشود واقعیت، که نه فقط با باز و باز دیدنِ خودِ فیلم، که با نگاهی به تصویرِ آن وداعِ باشکوه هم، نفسی میماند در سینه و بغضی در گلو و... شامِ باشکوهِ آخر است دیگر... شامِ آخر...
ناصر صفاریان
چهارده/ آذر/ نودوشش