نوشته ها



 

چند سده پیش، در زمانی ‌دیگر و در زمینی دیگر، ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس، متخلص به بیدل و شهره به بیدل دهلوی، چنین سروده است:

«گر سلامت خواهی از سازِ تظلم دم مزن

دادرس در عهد ما سنگ است و مینا دادخواه»

          حالا ولی زمانه‌ای‌ست که بیش از همیشۀ این سال‌ها، هنرمندانِ حتی شهره به استقلال و اعتراض، یا دست‌کم اهلِ نمایشِ آزادگیِ در انظار، پای سفرۀ حاکم نشسته‌اند و هر که به وزنش نان و نمکی میل کرده و عکسی به یادگار و ارادت گرفته و چشم و لبش را یک‌جا به روی هر‌کس و هرچیزِ بری از منفعت بسته است؛ تا که مبادا خوانِ نعمتِ پیشِ رویش برچیده شود. به جای درد و ظلم و فقر و هر آن‌چه پیش از این سخن‌شان بود هم هنرشان را سمتِ گُل و بلبل برده‌اند، و در نهایت، به سویِ دردِ گُل و دردِ بلبل و این  که خب گُل و بلبل مساله‌ای ریشه‌ای‌ست و مشکل علف و درخت و پرندگان هم مشکل است و همچنان تعهدی‌ست به هنر و اجتماعِ آدمیان!

         در این تراکمِ جشن‌هایِ هرشبۀ هنرمندانِ مستقلِ دولتیِ همیشه پشتِ تریبونِ این روزها که در بیانِ فضایِ باز در رقابتِ یکدیگرند، سرش سلامت و سبز، شمس لنگرودی، که با همان مشی و منشِ آرامِ خویش، از علی‌رضا رجایی و از امروز می‌گوید و نقشی می‌زند برای فردا تا بدانند آیندگان که در این زمانۀ این ملک، جز هنر و هنرمندانِ مدعیِ در کارِ گُل و بلبل، هم کسانِ دیگری بوده‌اند و هم چیزهای دیگری:

«نگران مشو

در تاریکی

چشم باز، بسته تفاوت چندانی ندارند»

 

ناصر صفاریان

شانزده/ شهریور/ نودوشش

 

        

عنوانِ نوشته: نام کتابی از شمس لنگرودی