دیروز ماموران اداره اماکن در چند فروشگاه شمال تهران، فیلمهای مرا جمع کردهاند و بردهاند و صاحبان فروشگاهها را هم احضار کردهاند که بروند و بگویند اینها چیست که میفروشند. اینها که آنها جمع کردهاند و بردهاند، چیزهاییست که با 876 بار رفتوآمد به وزارت فخیمه ارشاد و تعامل با مدیران و تن دادن به قانون همین نظام مقدسی مجوز گرفته که به همین مردمآزاران حقوق میدهد.
حالا باید رفت و آمد و مجوزها را نشان داد و این و آن را دید و مشکل را مثلا حل کرد. ولی میدانید چه می شود؟ فروشگاهها وقتی ببینند این فیلمها باعث دردسرشان میشود، بنا به سنت دیرین این مرز پرگهر، سری را که درد نمیکنند دستمال نمیبندند و کلا از فروش این کارها صرفنظر میکنند؛ همانطور که پیش از این پیش آمده و هستند جاهایی که چنین میکنند و بهکلی از فروش فیلمهای من کنار کشیدهاند. هدف هم ظاهرا همین است و بس.
کسی و جایی هم نیست که بروی و بگویی این چه وضعیست... کاری هم از دستم برنمیآید جز این که پنجره را باز کنم و نگاهی بیندازم به آن بالا و چند نفس عمیق بکشم و دل بدهم به صدای شهرزاد سپانلو که ترانه یغما را میخواند: «یه روز تو تهران بارون میباره/ یه روز که ابری تو آسمون نیست/ یه روز که روی سر ترانه/ سایه ترس و خط و نشون نیست».
ناصر صفاریان- 12 مهر 1394