ناصر صفاریان
1 بهار آمد. خود خودش بود. همة سبزی و طراوت. همة زندگی. همة سرزندگی. همة بهار. حالا دیگر گمشدهاش را پیدا كرده بود. مسافر، همان گمشده بود. تنها چارة دلتنگی. محتوایی بود كه ظرف وجودش را پر میكرد. درست اندازة وجودش بود. نه كمتر، نه بیشتر. نه كوچكتر، نه بزرگتر. برای او كه دور زندگی را خط كشیده بود و رفته بود یك گوشة خلوت، از راه رسیدن مسافر، از راه رسیدن بهار دوبارة زندگی بود. خودش هم نفهمید این بهار چهطور آمد و از كجا آمد. اوایل، مسافر هم یكی از همان آدمهای ریز و درشتی بود، كه بود و نبودشان هیچ تفاوتی برایش نداشت. نه اینكه خیلی راحت بود؛ نه. او هم دلش میخواست یكی بود تا باهاش حرف بزند، درددل كند، و از غم و غصهها و امید و آرزوهایش بگوید. او هم خلوتی میخواست، برای یك دنیا گفتن و شنیدن. اما آدمها او را به مسیری انداخته بودند كه دور خودش دیوار بكشد و به تنهایی خو بگیرد. ولی او هم بهار را دوست داشت.
مسافر، تنها كسی بود كه توانست از این دیوار رد شود. و وقتی او این را فهمید، دیگر دیواری باقی نمانده بود. كمكم مسافر همة وجودش را گرفت؛ طوری كه دیگر همهچیزش شده بود مسافر. مسافر، همة زندگی بود. همة سرزندگی. همة سبزی و طراوت. همة بهار. ... ولی او داشت از درون فرومیریخت. حس غریبی اذیتش میكرد. او بالاخره باید واقعیت را میپذیرفت. بهار كه ماندنی نبود. بهار كه ماندنی نیست. مسافر، یك مسافر بود. مسافر باید میرفت.
2 هیچكس پیدا نمیشد كه او را با كسی دیده باشد. همیشه تنها بود. نه كسی میآمد، نه كسی میرفت. با كسی كاری نداشت. به كار كسی كاری نداشت. همیشه توی خودش بود. همیشه با خودش بود. بهار و تابستان، پاییز و زمستان. همیشه مثل همیشه بود. اما یك بار، یك بهار با همیشه فرق داشت. حالوهوای بهار در شهر پیچیده بود. كنار پنجره نشسته بود. پرندة زیبایی پر زد و آمد توی اتاق؛ آرام گوشة میز نشست. برایش نان خُرد كرد و آب آورد. پرنده بعد هم نرفت. پر زد و رفت گوشة اتاق. همانجا ماند. و همانجا ماندگار شد.
برای پرنده آشیانه ساخت. آشیانهای كه قفس نبود؛ دَر نداشت. پرنده شده بود مونس او. تنها مونس او. او برای پرنده حرف میزد و پرنده برای او آواز میخواند. پرنده زندگی او را تغییر داده بود. كمكم عوض شد. انگار دوباره زنده شده بود. با پرنده زنده شده بود. با بهار زنده شده بود. اینبار، بهار برای او هم بهار بود. با پرنده همهجا را سبز میدید.
فصل بهار جلوتر و جلوتر رفت. برای او دیگر فرقی نداشت. همیشه برایش بهار بود. ... اما آخرین روز بهار، انگار دیگر بهار نبود. آخر بهار، پرنده پر زد و رفت. رفتن پرنده، رفتن همه چیز بود. رفتن بهار. رفتن سبزی و طراوت. رفتن سرزندگی. رفتن زندگی. و از آن بهبعد، دیگر هیچكس او را ندید.
3 شب عید بود. حالوحوصلة دیدن كسی را نداشت. از بهار چند سال پیش به این طرف، دیگر حالوحوصلة عید و بهار و اینجور چیزها را هم نداشت. همهچیز در یك بهار آمده بود و در یك بهار رفته بود. هروقت بهیاد آن روزها میافتاد، ناخودآگاه فكرش میرفت طرف «كاتیا» ی صادق هدایت: «او را میپرستیدم. او برای من از گوشت و استخوان نبود. یك فرشته بود. فرشتة نجات، كه زندگی تاریك و بیمعنی و یكنواخت مرا یك لحظه روشن كرده بود.» واقعاً انگار یك لحظه بود؛ فقط یك لحظه.
دیگر حوصلة خواندن و نوشتن هم نداشت. عشق سینما و عشق فیلم هم از سرش پریده بود. فیلم را كه میگذاشت توی ویدئو، یكهو به خودش میآمد و میدید نیم ساعت از فیلم گذشته و اصلاً حواسش نبوده. دور سینما رفتن را هم خط كشیده بود. حالا دیگر از خانه هم كمتر میرفت بیرون.
چند سال قبل هم همینجوری بود. كمحوصله و تنها. اما وقتی سروكلة او پیدا شد، همهچیز عوض شد. وقتی آمد، بهنظر ماندنی نمیآمد. اصلاً فكرش را هم نمیكرد همین آدم، انگیزة دوباره بلند شدنش باشد. خیلی زود دوباره با او جوانه زد و سبز شد. و بههمین خاطر بود كه رفتن مساوی شد با بههم ریختن همهچیز. نه ادا درمیآورد، نه میخواست خودش را لوس كند. برای كی؟ برای چی؟ دیگر كسی نبود كه این ادا و اطوارها را ببیند و احیاناً دلش بسوزد. حالا دیگر خودش مانده بود و خودش.
بلند شد. لباسهایش را پوشید. از خانه زد بیرون. شب عید بود. صدای خنده و شادی همسایهها میآمد. رادیو بود، شاید هم تلویزیون: توپ آغاز سال. دلش بهار میخواست. ولی نه این بهار، بهار آن سالها. سر كوچه كه رسید، دستهكلیدش را از جیبش درآورد. همینطور كه داشت میرفت، یكییكی كلیدها را انداخت توی جوی آب. چند دقیقه بعد، وقتی خورشید آخرین نفسهایش را میكشید، او هم دیگر دیده نمیشد.
ماهنامه فیلم
فروردین هشتاد