ناصر صفاریان
ناصر صفاریان جوانی پاك و منتقدی بیباك است. نقدهای او را در« سلام» و نشریات سینمایی دیدهایم. او صمیمانه مطلب مینویسد. چندی پیش ناباورانه وی دو روز ناپدید شد. وی اعلام كرد كه توسط عدهای به مكانی نامعلوم برده شده و بعد از بازجویی رها شده است. این خبر بازتاب گستردهای یافت و برخی عوامل ناآگاه و عقدهای تلاش كردند قضیه را طور دیگری جلوه دهند كه صفاریان به آن ها در این نوشته جواب میدهد.
-آخه چرا رفته؟
-آدم عاقل مگه راه میافته میره سر یه همچین قراری؟
-چرا به كسی نگفته؟
-نكنه اصلاً ساخته گی باشه؟
-بابا همهاش دروغه! میخواد معروف بشه!
چند لحظه، تنها برای چند لحظه هم كه شده، خودتان را بگذارید جای من. اگر پشت سر شما چنین حرف هایی بزنند، چه میگویید؟ چه حالی به شما دست میدهد؟ عزیز من، آقای محترم، خانم محترم، شروع ماجرای ربوده شدن مربوط به دو سال و نیم پیش است. وقتی از دو سال و نیم قبل به این طرف، بارها تهدید تلفنی و حضوری شدهام و حتی آن هایی كه در جریان قرار گرفتند هم به روی خودشان نیاوردند و همه چیز را به پای شوخی و مزاحمت تلفنی گذاشتند، آدم حق ندارد در برابر تهدید حضوری تنها خواهر و برادر كوچكش سرش را بیندازد پایین و برود و ببیند این موجودات بینام و نشان كه هستند و چه میگویند؟ وقتی در خیابان جلویم را میگیرند و میپرسند چرا سر قرارشان نرفتهام، چه كاری از دست من برمیآید؟ آخر سر میشود حكایت مدیر مسئول یكی از نشریات محلی گیلان، كه بعد از جدی نگرفتن تهدیدها، با پیكان سفید رنگی كه با شتاب به طرف او میآید، رو بهرومیشود. همه كسانی كه امروز میگویند نباید میرفتم، میتوانستند امنیت بعدی مرا هم تضمین كنند؟
و راستی، چرا در اینگونه مواقع، همه برای این كه حرفی زده باشند، پای قانون و قانونمداری را پیش میكشند؟ كدام یك از شما، در برابر آدم های بینام و نشانی كه شب و نیمهشب، خیابان را میبندند و ماشینها را میگردند و پیادهها را سؤال پیچ میكنند، از قانون حرف میزنید؟ كدام یك از شما میپرسد: «شما كی هستید؟» كدام یك از شما در چنین موقعیتی كارت شناسایی طرف مقابل را میخواهد؟ و مگر سر چهارراه های همین مملكت، سرباز صفرها، شماره ماشین ها را كف دست شان نمینویسند تا بر اساس آن، شما را جریمه كنند؟ مگر این كار غیرقانونی نیست؟ پس چرا چیزی نمیگویید؟ تازه، همه این ها در شرایط عادی و معمولی این مملكت رخ میدهد؛ و با مشكلی كه فشار روحی و عصبی هم در كنارش است فرق دارد. گذشته از همه این ها، باید یك چیز را بگویم، بنده وقتی كارت شناسایی را دیدم، رفتم. شما بودید، نمیرفتید؟ میتوانستید نروید؟
وقتی پس از دو روز فشار عصبی و شرایط سخت روحی، آن متن كذایی را امضاء كردم، تنها امیدم به آدم های بیرون بود. گفتم میآیم بیرون و توضیح میدهم. گفتم میآیم بیرون و مطبوعات تكذیبیهام را چاپ میكنند. گفتم میآیم بیرون و دیگران میفهمند چه میگویم.
وقتی دو سال و نیم پیش به جرم نوشتن مطالب سینمایی به دادگاه احضار و بازجویی شدم و هیچ كس صدایش درنیامد و اعتراضی نكرد، انگار دنیا روی سرم خراب شد. فروریختن تمام دیوارهایی كه پیش از آن فكر میكردم میشود به آن ها تكیه داد، كم چیزی نبود. شما جای من بودید چه حالی میشدید؟ شما جای من بودید، دور همه را خط نمیكشیدید و نمیرفتید؟ من سرم را انداختم پایین و صدایم هم در نیامد.
ولی اینبار به خاطر آن دو نفری هم كه در آن متن كذایی به آن ها اشاره شده به كمك احتیاج داشتم. به كمك احتیاج داشتم تا به همه بگویم آن نوشته دروغ است. ولی این بار هم به جز چند نفر بقیه اصلاً به روی خودشان هم نیاوردند. اغلب نشریات داعیهدار آزادی و طرفدار امنیت نویسندگان، راحت از كنار ماجرا گذشتند. درحالیكه مطمئن هستم اگر پای منافع سیاسیشان در میان بود، همه میداندار میشدند؛ همان طور كه حالا مطمئن هستم همه شعارهای فرهنگی نشریاتی كه ادعای موج سوم بودن و اپوزیسیون بودن و دوم خردادی بودن دارند، شعارهای صرفاً سیاسی است. حالا مطمئن هستم كه همه چیزهایی كه از آن حرف میزنند، یعنی كشك! همه این حرف ها یعنی دوزار لبو!
انجمن ها و تشكل ها هم كه یا صدای شان درنیامد و خودشان را به كوچه علی چپ زدند، یا از سر ملاحظه كاری، چند تا جمله بیبو و بیخاصیت پشت سر هم ردیف كردند كه هیچ ربطی هم به ربوده شدن من نداشت.
این روزها، اغلب كسانی هم كه با هزار منت، ابراز همدردی میكنند و میگویند میخواهند كمك كنند، یا شترمرغ هستند یا مارماهی. ولی باور كنید راضی به زحمت كسی نیستم؛ خودتان را به این دوگانه گی نیندازید! خیلیها كه اصلاً یك سؤال و جواب خشك و خالی و یك تماس تلفنی را هم پشت گوش انداختند. گویا ترجیح میدهند با آدم «مسألهدار»ی مثل من كاری نداشته باشند.
بعضیها كه حتی از این هم فراتر رفتند و همه چیز را به پای تخیل بنده گذاشتند. ولی اگر همه چیز دروغ بود، فكر میكنید من بلد نبودم دروغ های بهتر و قابل باورتری بگویم،تا دیگر كسی نگوید دروغ میگویم؟ نمیتوانستم بگویم مرا به زور سوار ماشین كردند؟ نمیتوانستم بگویم مسلح بودند؟ نمیتوانستم بگویم چشم هایم را بستند؟ نمیتوانستم بگویم مرا كتك زدند؟ نمیشد این چیزها را بگویم تا همه باور كنند؟ كم لطفی و بیمهری هم حدی دارد. و راستی، چه كسی پیدا میشود که بگوید تا به حال یک دروغ کوچک از من شنیده است؟ چه كسی پیدا میشود؟ به هر حال كسی كه امروز دروغ به این بزرگی میگوید، باید قبلاً هم دروغ های كوچك و بزرگ گفته باشد. تیر خلاص را هم كه بعضی از دوستان و نادوستان زدند. حتی یك نفر با چند نشریه مختلف تماس گرفت و گفت: «این ماجرا دروغه. اصلاً منعكس نكنید. این پسره فقط میخواد معروف بشه!» فقط میتوانم به خاطر اظهارنظرهای این چنینی، تشكر كنم. همین. ولی اگر سری به نشریات این كشور بزنید، خودتان میفهمید كه نویسنده گم و گور و پرت و پلایی نیستم، كه كسی مرا نشناسد و نیاز به معروف شدن داشته باشم. و اصلاً در كجای رفتار و گفتار من تا به حال، حس شهرتطلبی دیدهاید؟ هر كسی چنین چیزی را در من سراغ دارد، اعلام كند. با صدای بلند هم اعلام كند. و در جواب آن خانم هم كه به نشریات گفته بنده میخواهم از معروفیت ایشان استفاده كنم و معروف شوم، باید بگویم: «آیا تا به حال كسی اسم شما را هم شنیده است؟!»
پیش آمدن وقایع این چنینی، تنها خوبیاش این است كه آدم ها را بهتر میتوان شناخت. به خدا قسم، اگر میدانستم آدم های بیرون، رفتارشان اینگونه است، غلط میكردم چنان متنی را امضا كنم. گفتم میآیم بیرون و به همه میگویم و همه هم میفهمند. حالا هم كمك نمیخواهم. كمك كردن به كنار. اما نمك پاشیدن بر روی زخم آدم، خیلی بیانصافی ست.
این كه آدم از هر دو طرف بخورد و هر دو سر قضیه بزنند توی سرش، اصلاً منصفانه نیست. بهخصوص كه تصور این كه یك بار دیگر مشكلی پیش آید و رفتار آدم ها اینگونه و یا بدتر باشد، خودش به اندازه كافی عذابآور است.
كاشكی آن ها كه مرا بردند، كتكم میزدند، دستم را میشكستند، سرم را میشكستند، اما آدم های بیرون، زخم زبان نمیزدند و این حرف ها را نمیگفتند. مرحوم اخوان ثالث میگفت:
«كاشكی سر بشكند، پا بشكند، دل نشكند.»
هفته نامه «سینما ورزش» - 16 اردیبهشت 1378