چند هفتهای به سختیِ حضورِ ویروسِ منحوس گذشت و چشم و گوشِ جانِ پردرد هم گرفتارِ اخبارِ روزگارِ سخت ِتکهپاره شدنِ انسان و انسانیت در این سو و آن سوی مرزِ پرگهر...
تا جانِ دوبارهای آمد و تا نشانههای حیات برگشت، گفتم دیداری تازه شود و دمی بگذرد با دوست. آدمیزاد است دیگر؛ حساب و کتاب هم که ندارد زندگی؛ بهخصوص در این مُلکِ بیصاحبِ این روزگارِ ما.
گفتم تا یکی دیگر خودش را میان اینجهانیان نترکانده تا همآغوشِ آنجهانیان شود، تا کسی «کشورِ دوست و برادر»ِ جدیدی پیدا نکرده تا «علیرغمِ احترام به تمامیتِ ارضیاش» برایش موشک درکند و تا هنوز غمِ تازهای از کشتههای بیگناه ِدور و نزدیک نرسیده، دمی غنیمت شمرم؛ دمی که حتی برای منِ دمغنیمتنشمار هم بالاخره لازم میشود گاهی و اندکی...
با مصطفی جلالیفخر و ارسیا تقوا
نزدِ سیما سعیدی و «کافه خورشید»ِ دوستداشتنیاش
بیستونُه/ دی/ چهارصدودو