چیزی به روی دل
ناصر صفاریان
در دلِ ورقزدنِ دوستداشتنیِ این ده شماره نخستِ مجلهای که آن روزها هنوز نمیدانستم چیست، نه فقط تصویر فلان فیلم و بهمان سریالی که نقد، آگهی یا گفتوگویی دربارهاش چاپ شده، که تصویر کل آن سالها میآید جلوی چشمم. سالهایی که برای منِ کودکِ آن زمان، همهاش یعنی گذشته رویاییای که ردی از مشکلات بر آن دیده نمیشود و حالا با مطالعهای بر آن دوره میدانم چه زمانه سختی بوده برای زندگی، آن هم از جنس هنر و ادبیات. به همین خاطر هم هست که از دل این تورق، بیش و پیش از هر چیز، تحسین میکنم این سختکوشی که نه، سختجانی دستاندرکاران ماهنامه فیلم را برای انتشار و تداوم حرکتی که حالا به این همه سال و این همه شماره رسیده.
لابهلای این جلدها و این صفحهها، چندین و چند بار چشمم میافتد به نقطه ضعف. یک بار خبر، یک بار مصاحبه، چند بار آگهی و بارها نام فیلم به بهانهای. نقطه ضعف ساخته محمدرضا اعلامی، مرحوم محمدرضا اعلامی؛ و کاش میشد این کلمه مرحوم را از کنار اسمش برداشت و امید تازهای داشت به یک نقطه ضعف دیگر.
زمان اکران فیلم، با پدرم رفتیم سینما. مثل همیشه طرفدار فیلمهای جدی بودم و از انیمیشنهای روی پرده و تلویزیون فراری و بیتفاوت به فیلمهای کمدی. یادم هست آن موقع یکی از کارهای نورمن ویزدم روی پرده بود؛ من زندان را دوست دارم و شاید هم شیرفروش. از پدر اصرار که برویم آن یکی که به دردت میخورد و میفهمیاش و از من هم اصرار به تماشای این یکی. این پافشاری بر فرار از دنیای کودکی و دویدن به سوی دنیای بزرگترها، یکی از اشتباههای زندگیام بود، از آن چیزهایی که «حماقت» واژه مناسبتریست برای توصیفش. این که بدوبدو بپری وسط دنیای بزرگترها و بعد ببینی هیچ خبری نیست فقط یک طرف قضیه است؛ مشکل اصلی این است که کودکی نکردن باعث میشود هیچوقت نتوانی آن طور که باید و شاید، با دنیای تلخ و عبوس بزرگسالی با بیخیالی روبهرو شوی و بلد باشی خندیدن و جدی نگرفتن را.
خلاصه این که با اصرار پدرم را راه انداختم طرف سینما. همان طور که در گزارشی در یکی از همین چند شماره اول مجله هم آمده، اصلا نمیشد روی برنامه چاپشده در روزنامه حساب کرد؛ نه روی سانسها و نه اصلا روی این که آن سینما همان فیلم را نشان میدهد یا نه. این بود که رفتیم طرف خیابان شریعتی که با فاصله کمی از هم سه سالن سینما وجود داشت، تا اگر این یکی و آن یکی نشد، روی سومین سینما بشود حساب کرد. آخر سر هم فکر میکنم همان سومی، یعنی سینما صحرا، فیلم را نشان میداد.
فیلم را دیدم و دوست داشتم. تا جایی که یادم میآید، گنگ و نامفهوم نبود برایم و از همان موقع شد یکی از فیلمهای خوب آن دوره. همین هم باعث شد همیشه پیگیر نام محمدرضا اعلامی باشم تا ببینم چه میسازد؛ و چه حیف که هیچ وقت نقطه ضعف تکرار نشد و حتی از کارهای نسبتا قابلقبولی مثل ترنج، رسید به چیز عجیبی مانند رازها.
خود اعلامی را هیچوقت ندیدم تا شهریور هفتادوهفت و جشنواره دفاع مقدس در همدان. آنجا چند سلاموعلیک معمولی پیش آمد تا این که شب آخر جشنواره هر دو در یک میزگرد حاضر بودیم. همان بحث همیشگی و تمامنشدنی مقایسه سینمای جنگ و سینمای دفاع مقدس در جلسات اینچنینی، که این بار به خاطر شرایط پس از دوم خرداد در فضای بازتری برگزار میشد. آن شب، من و پرویز پرستویی یک طرف بحث بودیم و (با کمی اغماض نسبت به عزیزالله حمیدنژاد) بقیه در طرف دیگر. هیچ هم نفهمیدم اعلامی که خودش افعی ساخته چرا آن طرف قرار گرفته و چرا این همه شعار میدهد. به همین خاطر بعد از جلسه رفتم سراغش و یکیدوساعتی حرف زدیم تا نیمهشب، و البته باز هم نفهمیدم چرا موضعش درمیزگرد آن شکلی بود. ولی خب این بحث یکیدو ساعته باعث مراودهای شد هرچند اندک که تا چند سال بعد ادامه پیدا کرد.
وقتی رازها را ساخت و من هم مثل اغلب منتقدان از فیلم خوشم نیامد، این سلام و علیکِ گاهبهگاه رنگ باخت. تا این که سال هشتادوپنج، بهانهای پیش آمد برای ارتباط دوباره. آن زمان ستون هفتگیای داشتم در روزنامه ایران. ستونی که برای دومین بار در همین روزنامه و برای چندمین بار در دیگر روزنامهها منتشر میشد و همیشه نامش «یک پنجره» ماند. در شماره پانزدهم فروردین آن سال، اشارهای کرده بودم به فیلم جدید اعلامی: «راستش سنگ خیلى بزرگى به نظر مىرسد و امیدوارم بزرگىاش نشانه نزدن نباشد. اعلامى در گفتوگو با روزنامه سرمایه خبر داده تهیهکنندهاش در نظر دارد از حضور بازیگران بین المللى و ستارههایى چون براد پیت، جرج كلونى و آنجلینا جولى در فیلم استفاده کند.»
خب تعجب داشت شنیدن این خبر در آن روزها؛ البته نه فقط آن روزها که حتی همین حالا هم عجیب به نظر میرسد. به همین خاطر هم بود که در ادامه نوشتم: «اگر این بازیگران راضى به بازى در فیلمى از محمدرضا اعلامى شدند، خوب است هیچ وقت چشمشان به ساختههاى قبلى این فیلمساز نیفتد، به ویژه فیلم آخر او، یعنى رازها!»
این خبر هیچ وقت از حرف فراتر نرفت و نه تنها خبری از به سرانجام رسیدنش نشد، که حتی نشریات جدی سینمایی در حد همین خبر هم جدی نگرفتندش. ولی این یادداشت سبب دلخوری اعلامی شد. با وجودی که اظهارنظر او را موبهمو نقل کرده بودم، در یادداشتم هم او را چنین توصیف کرده بودم: «سازنده فیلم خوب نقطه ضعف كه همچنان بهترین اثر اوست.» ولی خب به هر حال، طعنهای در نوشته بود که باعث رنجش او شده بود، و نه فقط حالا، که چند روز بعد از انتشار هم از لحن آن جمله طعنهآمیز پشیمان شدم. همان چند روز بعدی که اعلامی زنگ زده بود دفتر روزنامه و سراغ مرا گرفته بود و پیغام گذاشته بود با او تماس بگیرم.
زنگ زدم و قراری گذاشتیم. دلخور بود و همه تلاش من هم در رفع دلخوریاش. توضیح من هم چیزی نبود جز پوزش از لحن آن جمله در عین صحبت از بد بودن فیلم آخرش، رازها. خوشبختانه برخورد منطقیای داشت و وقتی آن جلسه تمام شد چیزی در دلش نمانده بود. این که توانسته بودم ناراحتیاش را برطرف کنم یک سوی خوشحالکننده ماجرا بود و این که با هم نشستیم نقطه ضعف را دیدیم، سویِ دیگر خوشحالی. فیلم در دیدار مجددش هم دیدنی بود. آن قدر قابل قبول که میماندی میان تحسین اثر و افسوس بر صاحب اثری که دیگر نتوانست و نشد یکی مثل آن به روی پرده بفرستد.
حالا که از دل تورق آن سیوچند سال پیش، رسیدهام به نقطه ضعف و یاد آن دلخوری اعلامی، شاید بهترین فرصت باشد برای اشاره به این که در نزدیک به بیستوپنج سال نوشتن، گاهی و در دورهای بسیار، در نقد و توصیف کسانی که خودشان یا فیلمشان را نمیپسندیدم، قلمم به طعنه و تحقیر پهلو زد و این نوشتهها را به خصوص در مورد برخی کسان به سود فرهنگ و جامعه هم میدانستم. پشیمانی و اعتراف به خطا در استفاده از لحن نامناسب در نوشتههایی که اتفاقا ماهیت وجودی اغلبشان را هنوز مناسب میدانم، شاید مهمترین دستاورد نگاهم به پشت سر است.
نکته مهمتر اما این است که هیچ ردی از آن لحن در نوشتههایم در ماهنامه فیلم سراغ ندارم و هیچگاه یادم نمیرود حضور اثرگذار هوشنگ گلمکانی را نه فقط در خط زدن و اصلاح متنهایی که به چنان لحنی پهلو میزد، که در نصیحت به ننوشتنهایی از آن جنس حتی در نشریات دیگر. حالا که زمان آن قدر گذشته که برسم به چهلسالگی، بهتر میفهمم آن حرفها را- گرچه هنوز هم گاهی ناخواسته پیش میآید چنان نوشتههایی که با کمی فاصله، پشیمانی به دنبال دارد. حالا، چند ماه گذشته از چهلسالگی، بهتر و بیشتر میتوان فهمید ارزش و شان قلم و خود آدم و مخالف آدم را. امیدوارم که بفهمم.
ماهنامه فیلم
آذر 1394- ویژهنامه شماره 500
عکس اول و سوم از: سهراب خسروی