نوشته ها



 

"تو می دونی که تو دستات، واسه من عمر دوباره س
تو می دونی که تو چشمات، شب من غرق ستاره س..."
صدای هایده می پیچد توی اتاق و همین طور تکرار می شود و تکرار. صدایی که می بردت به خیال، به آرزو. دیگر راضی هستی نه به جامی و نه حتی به جرعه ای، که فقط به ذره ای و به قطره ای. کاش می شد فارغ از هر دیروز و فردا، امشبی، شبی، فقط شبی، دوباره به هم رسید. مثل دو هم ندیده در گذر سالیان که جایی آن طرف دنیا، از اتفاق به هم می رسند و هر دو مسافر و هر دو عازم در طلوع... و «می نشینی خیره در چشمان تاریکی» و دل می دهی به خیال.
"تو بیا تا هر نمازم، با تو عاشقونه باشه..."

 

ناصر صفاریان

هفت/ شهریور/ نودوسه