این عکس را دو سال پیش گرفتم. دو سال پیش، همین روزها. پنجِ مهرِ نودوپنج. همه چیز بهتر، همه چیز عادیتر، زندگی «درجریانتر»... یک سال و چند روز قبل از بیستوپنجِ مهرِ نودوشش، درست یک سال پیش چنین روزی که پدربزرگ دستش در دستم بود و تکانِ آخر را خورد و نفسش بالا نیامد و دو سال و چند روز قبل از امروزی که مادربزرگ، افتاده بر تخت، برای کمترین حرکت ناتوان است و خیلی کمتر از نصفِ اینی که اینجاست و دیگر دلِ دیدنش را ندارم و در کنارش هم که هستم سعی میکنم نگاهم را بدزدم از او.
پسفردا، جمعهظهر، مراسمِ پرتعدادی به نشانه یادبود پدربزرگ برگزار میشود و من، مثل همیشه، دور خواهم ماند از هر جمعِ این چنینِ عروسی و عزا و... در خلوتِ خودم، دل خوش میکنم به همین عکسی که کسی ندیده جز خودشان. لباس خانه و استراحتِ مادربزرگ و موهای نامرتبش و پیژامه خیلی بالا کشیده شده پدربزرگ و موهای نه خیلی بهتر او، هیچ کدام مهم نیست. کج بودنِ قاب و ناواضحیِ تصویر و ضدنور بودنش هم اهمیتی ندارد برایم. مهم آن حس و حال و آن نگاه است و این که «میگویند و میشنفند» و... کاش هنوز چنین بود.
ناصر صفاریان
بیستوپنج/ مهر/ نودوهفت
پینوشت:
لطفا عزیزی دلواپسی نکند در باب حجاب و پوشش، که ارجاعش به سواد و سند مکتوب است در همان دینی که، در دفاع از آن، دلواپسی میکند.