آنقدر، پشتِبهپشت، بلا در بلا شده روزگارمان، که یک طرف بیگناهانِ نهخیلیدورِ آبان است و یک طرف بیگناهانِ هواپیما و یک طرف بیگناهانِ اتوبوس و یک طرف بیگناهانِ زیر دست و پای مراسم و طرفدرطرف، پشتهپشته از کشتههای بیگناه و ادامه در ادامۀ این رسمِ همۀ سالیانِ ما.
گردشِ گردونه این ملک هم که بر همان مدارِ تکراری این همه سال است و عادتِ تکبهتکِ ما که آبها از آسیاب بیفتد و برسیم به فرداروز و بلای بعد... از صدقهسرِ مدیریتِ هیاتی و ناکارآمد و بیحسابیِ مملکت در بلا در بلا شدنش، حالا به کجای این شبِ تیره باید آویخت؟ اینها بناست ناامیدیهای روزافزونِ اخیر را امید کنند بر این سرزمین؟ این میشود که امیدِ بهبود جز رویایی نیست در وضعی چنین و بیش و پیشِ هر چیز، همان رویاست به تعبیرِ یغما: «رویایِ تسکینِ این دردِ تکراری».
چشمِ امید هم که از زمینِ این سرزمین بگیری و دل بدهی به آسمانش، باز خبری نیست؛ چنان که چشم در چشمِ ایزدِ یکتایش هم که شوی، گویی نگاهش بر ندیدن است و ندیدن است و ندیدن است. کاش، ولی کمی، فقط کمی، میفهمید از آن بالا و از آن نگاهِ بالا که به صلیبِ سرنوشت هم که تن داده باشی، باز تهِ دلت، توقع داری زیر سنگینیاش فرصتی دهد آن بالابالایی، از سر رحمت و رحمانیت و هر آنچه هماره در گوشمان خواندهاند، برای شانهبهشانه کردن و دمی توقف، تا بتوانی بکشیاش باز... و وقتی نمیدهد و نیست، بیش از پیش، دلت میگیرد از آفرینندهای که میآفریند در چنین جبرِ تاریخ و جغرافیا و زیرِ ظلمِ مضاعف و مفتخر است به «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی کَبَدْ»...
ناصر صفاریان
نوزده/ دی/ نودوهشت