خسرو دهقان
كاوه گلستان را نمیشناسم؛ هیچ جوری نمیشناسم یعنی آن چه میدانم چیزی فراتر از به ذهن سپردن یك نام نیست. هیچ گاه اصراری هم نداشتم كه بدانم. شاید حتی گاه لج هم میكردم كه ندانم. جذبهای در كار نبود.
سر داغ و پرشور و جست و جوگری ندارم و از همه مهمتر اهل عكاسی نیستم. اطلاعاتام در باب عكس از محدوده اندك هم اندكتر است. به هر حال او قبل و بعد از هر چیز یك عكاس بود. میگویند او اهل خیلی چیزها بود. در زمینه علم الاجتماع ید طولانی داشت. عكاس خبری، جنگی و اجتماعی بود. مدرس بود و همین طور ... گویا گرم و زنده بود. كمی پرخاش گر، كمی تند، كمی یا بیش تر دلسوز ناداران، و بیش و كم سودای سیاست هم داشت. هر چه بود و نبود در سرزمینی میتاخت كه با دنیای من منظومهها فاصله داشت و دارد.
تا اینكه فیلم «سرد سبز» را دیدم. فیلمی از ناصر صفاریان درباره فروغ. آدمهای متفاوتی حسب دانش و تجربه و حس و حال در فیلم حرف میزدند. در لابه لای تماشای فیلم ناگهان توجهام به حرفهای كاوه گلستان جلب شد. از مكث و درنگ گذشت. یك نوبت دیگر آن بخش را كه بیش از چند دقیقه نبود، دیدم. خوشم آمد. راستش خیلی خوشم آمد و كاوه گلستان در من متولد شد. راه افتادم و گشتم و متن پیاده شده آن چند دقیقه را یافتم و خواندم. درست بود. خودش بود. از جنس چیزی بود كه دوست دارم. متن پیش رویم است. با هم میخوانیم:
«1- ده، دوازده سالم بود كه فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت ... برای من خیلی جالب بود. فروغ، خانم جوانی بود كه یك ماشین آلفارومئوی ژیگولی آبی آسمانی داشت و سقفاش را برمیداشت ... این برای من تصویر یك انسان آزاد و رها بود... هر وقت فرصت میكرد، من را سوار ماشین میكرد و میبرد شمیران میگرداند ... آن لحظاتی كه در ماشیناش بودم برایم تا اندازهای لحظات تعیین كنندهای بود. روی من خیلی اثر میگذاشت ... نمیدانم چرا ولی احساس آزادی میكردم ... امواجی كه از او میآمد، امواج یك آدم آزاده بود.
2- رابطة پدرم با فروغ یك رابطة باز بود. چیزی نبود كه در خانواده ما به عنوان یك رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود. این دنیای بیرون بود كه رابطه را كثیف كرد. این آدم های حقیر بیرون بودند كه به خاطر حقارت فكری خودشان نمیتوانستند این اتفاق را درك بكنند ... عشق یكی از سادهترین چیزهایی است كه برای بشر اتفاق میافتد ... آدم هایی بیرون بودند كه با تفسیرهای مریضی كه از این رابطه ارائه میدادند، زندگی را برای همه خراب كردند ... یعنی ما این جا میتوانیم به یك رابطه سازنده عاطفی بین دو تا آدم در مسیر تاریخ اشاره كنیم ... رابطهای كه به هیچ كس نه صدمهای میخورد و نه به كسی مربوط بود...
موقعی كه فروغ مرد همه چیز عوض شد ... پدرم به یك حالت عجیبی گرفتار شده بود و فضای خیلی سنگینی در خانه ما حكم فرما بود ... برای من و مادرم خیلی سخت بود كه بتوانیم فشار غم پدر را تحمل كنیم ... او آدمی شده بود كه نمیشد باهاش حرف زد، نمیشد باهاش ارتباط برقرار كرد ... توی خانه حضور داشت ولی انگار در این دنیا نبود ... من یادم میآید از پنجره اتاقم بیرون را نگاه میكردم ... پایین حیاط درخت های كاجی بود كه پدرم كاشته بود ... هر دفعه كه بیرون را نگاه میكردم پدرم را میدیدم كه مثل آدم های در خواب، لای این كاج ها ایستاده بود و داشت آن ها را بو میكرد ... امواج غم دور و برش خیلی شدید بود ...
اگر عشق چیزیه كه با مرگ، روی آدم چنین اثری میگذاره، پس اصلاً عشق به چه درد میخوره؟... اشكال طبیعتاً از فروغ نبود؛ اشكال از پدرم بود كه خودش را تا این حد به او وابسته كرده بود ... جوری كه با قطع این وابستگی، پدرم هم زندگیاش قطع شد ... با این كه پدرم بعد از مرگ فروغ، تولیدات بسیار با ارزشی داشت، اما من دیگر به عنوان یك «انسان زنده» به او فكر نكردم ... تا آن جا كه به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد ...»
میبینید متن با شهامتی است، از یك آدم با شهامت.
كاوه گلستان شفاف و زلال حرف میزد. محكم و استوار. بی غش و خش. این سر راستی و نترسی و صاف رفتن سر اصل مطلب را میپسندم و ستایش میكنم. این كه كاوه گلستان راست میگوید یا نه و این كه واقعیت چیست، برایم كم ترین اهمیتی ندارد. «واقعیت»، موضوع این یادداشت نیست. واقعیت كاوه گلستان چیست و واقعیت قضایا چیست و واقعیت رابطه پدر و پسری چه گونه بوده برایم كم ترین اهمیتی ندارد. من این لحظه فیلم و این كاوه گلستان را دوست دارم و به احتراماش به پا میایستم. به دنبال انگیزة یافته، كفش و كلاه كردم و كوشیدم تا كاوه گلستان را بشناسم. از خیلیها دربارهاش شنیدم. چیزها خواندم. دیدنیها را دیدم و جستجو كردم و كردم و همانهایی را یافتم كه همه شما بهتر از من و بیش تر از من درباره كاوه گلستان میدانید. شاید در حد یك كتابنامه.
یافتهها را كنار گذاشتم. به خبر مرگش دقیق گوش دادم. به سرعت برق و باد آن چه دربارهاش یاد گرفته بودم از پیش چشم و ذهن و گوشم گذشت. یك بار دیگر این نكته را تجربه كردم كه به راستی «هر كسی آن طور میمیرد كه زندگی میكند.»
فصل نامه «حرفه، هنرمند»- بهار 1383