گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
فروغ فرخزاد
غروب جمعه و واپسین ساعتِ شادیهای بهگِلنشسته تعطیلاتی که رفت، ریشهاش در نبودنِ شورِ همارهای نیست که غم در آن پشتوانهای دارد از فضیلت و به قدمت تاریخ؟ دلسپردن و دلماندنِ در گذشته، از چه میآید جز نبودنِ امید به بازآمدنِ شادیهایی که پشت سر است و دور میشود و دور؟
چه گذشت بر این سرزمین و بر این مردمان که همیشه در حسرت ماندند و خوشیشان هماره در روزهای پشتِ سر بود و چنین به غم مینشینند در آخرین روزِ هر سفر و در واپسین دمِ هر عیش، چون کودکی صورتچسبانده به شیشه و در فکرِ شادیِ جامانده آن سوی سفرِی که بود؟
کدام مرام بر این دیار چنین به صدر نشست که شعار بزرگسالیمان شد «صد سال بِه از این سالها» و شعرِ کودکیمان در تهِ سفر، «رسیدیم و رسیدیم/ کاشکی نمیرسیدیم»؟ حسِ حسرت از کِی آمد واز کِی بر دلِ خُرد و کلان این مُلک بذرش نشست و آشیان گرفت و ماند؟ از کِی؟ از چه وقت؟
ناصر صفاریان
سیزده/ فروردین/ نودوپنج
عکس از: خودم