نوشته ها



 

بهاریه

ناصر صفاریان

 

نرفت تو. بیرون رستورانِ نزدیکِ خانه‌‍اش قدم زد تا او برسد. اتفاقا هوای بهاریِ آخرِ اسفند، جان می‌داد برای قدم‌زدن. البته هیچ وقت اهل تنها قدم‌زدن نبود. بلد نبود یعنی. یا باید دونفری می‌بود و یا به کلی قیدش را می‌زد. هر وقت هم امتحان کرده بود، خاطره‌ها یک‌جوری از دل و ذهنش می‌ریخت بیرون که کنترل‌ناپذیر می‌شد و دوباره تا مدت‌ها می‌گذاشتش کنار. نه قدم‌زدنِ یک‌نفره بلد بود، نه کافه رفتنِ یک‌نفره و نه کنسرت و تئاتر و سینمای یک‌نفره. بچه‌گانه بود شاید. احمقانه بود شاید. به ذهن خودش هم همین می‌آمد گاهی؛ ولی خب این‌طوری بود دیگر.

     حالا ولی در این آخر‌های غروبِ دو سه روز مانده به عید، می‌شد با خاطره‌های دونفره قدم زد تا خودش از راه برسد و واقعا دونفره بشوند. ولی باز یک‌چیزی به همش می‌ریخت. آرامش همیشگی دونفره بودنِ همیشگی‌شان را نداشت. می‌دانست شبِ عادی‌ای نیست، قرارِ عادی‌ای نیست. الهام شدن و حسِ ششم و این چیزها نبود حتی؛ معلوم بود اصلا. چند روز بود او اصرار می‌کرد به دیدار و نشده بود. آن هم آدمی که مدتی بود از هر دیداری فرار می‌کرد، هر بار با بهانه‌ای... دلش می‌خواست خودش را بزند به آن راه و از خودِ دیدار لذت ببرد مثلا. مثلِ همه دستورالعمل‌های شیکِ روان‌شناسانۀ نگرانِ آینده نبودن و لذتِ حالِ حاضر را بردن. ولی چیزی که از دلش بر‌می‌آمد، جوری چنگ می‌زد به تمامِ وجودش که راهی به آرامش نمی‌داد.

*****

احمقانه بود شاید. اگر کسی برایش تعریف می‌کرد، بی آن که نیازی باشد اصلا فکر کند و حتی کمی تآمل، به قطع و یقین می‌گفت دیوانگی است. حتی او که مدام در حال تمرین بود و عادت دادنِ خودش به این که تا در موقعیتِ آدم‌ها قرار نگیرد، حقِ اظهارنظر به خودش ندهد و «نوبت عاشقی»، پشت هم و مدام، بیاید پیشِ چشمش. ولی همان‌طور که ابتدای فیلم‌نامه هم خود مخملباف شعر سعدی را آورده، گاهی ولی انگار خود سرنوشت می‌بَرَدَت تا پا بگذاری بر هر تردید و تن بدهی به «دورِ نیک‌نامی رفت» و «نوبت عاشقی‌ست یک‌چندی» و «دور»ی که گریزی از آن نداری و نیست.

     همه چیز از دیدن عکس شروع شده بود. خیلی کودکانه شاید. نه یکی، نه دو تا، نه سه تا... با یکی شروع شده بود و ناگهان دیده بود چند ساعت گذشته و فیس‌بوکِ این دوستِ ناشناس را تا آخرِ آخر رفته است جلو و عکس پشت عکس. یک‌چیزی داشت انگار مثل خیلی چیزهای خوب. از همان‌ها که نمی‌شود توضیحش داد و اصلا چیزی درباره‌اش گفت. یک‌جور حس خوب دیگر. یک‌جور دل‌نشینی. یک‌جور زندگی‌بخشی. چیزی که عکس به عکس وجود داشت و از پسِ هر کدام ریخته بود بیرون و درونش گُر گرفته بود انگار. آخر سر هم حماقت و کودکانه‌گی و هر چیزی که بود را نادیده گرفت و پیام داد. از آن کارها که نمی‌کرد. از آن کارها که حتی فکرش را هم نمی‌کرد. این‌طوری شروع شده بود و همیشه هم بر وزنِ ترانۀ افشین یداللهی به او می‌گفت: «من عاشقِ عکست شدم»!

*****

حالا باز همان جلو ایستاده بود تا او ماشین را از پارکینگ رستوران درآورد. همه‌چیز همان بود که فکرش را کرده بود. همان حرف‌هایی که می‌دانست قرار است گفته شود و همان اتفاقی که می‌دانست قرار است بیفتد. حرف‌های آخر گفته شده بود. یعنی او آمده بود که حرف‌های آخرش را بزند. او آمده بود که برود. یعنی تمام. همه چیز تمام. با این حال، ولی انگار باز هم دلش می‌خواست. به‌کلی که می‌خواست هیچ، کمی دیگر می خواست دست کم. یک کم دیگر. به جای این که برود و او هم برود، در نم‌نمِ بارانی که تازه شروع شده بود، زد به شیشۀ ماشین. شیشه که آمد پایین، پیشنهاد داد یک کافه هم بروند. نمی‌خواست این رستورانِ آخر و این حرف‌های آخر، جای آخر باشد و حرفِ آخر.

*****

معمولا عصر به بعد قهوه نمی‌خورد، تا همین یک‌ذره خواب شبانه هم از سرش نپرد. ولی حالا مگر خوابی می‌ماند در چنین شبی؟ قهوه سفارش داد. مخصوصا هم گفت «تلخ». او هم زد زیر خنده. هر دو خندیدند. چشم در چشم هم. چیزی انگار در چشمِ هر دوی‌شان بود و در گلوی هردوی‌شان و داشتند مقاومت می کردند برابرش. کافه‌دار که آمد با دو قهوه، نگاهی کرد و پرسید: «تلخ؟» او بود که نشانش داد. در سکوت خوردند و در موسیقیِ کافۀ خلوتِ آخرشبی فقط. چشمِ هم‌دیگر را هم دیگر نگاه نکردند. مبادا چیزی درش باشد.

*****

توی ماشین هیچ حرفی گفته نشد تا برسند سر کوچۀ خانه‌اش. همین طوری گذشت. بی حرف. بی آن که پیاده شود. بی آن که بخواهد پیاده شود. آخر باز هم دلش می‌خواست. کمی دیگر دست‌کم. خودش را کنترل کرد صدایش نلرزد. «بریم تا میدون. اون‌جا پیاده می‌شم. بعد پیاده برمی‌گردم.» چند دقیقه دیگر هم این‌ شکلی گذشت. گوشه میدان و کنار مغازه‌های تعطیل. باران هم کمی تندتر شده بود. نه کسی حرفی می‌زد و نه کسی پیاده می‌شد و نه... تا این که او دوباره راه افتاد. دوباره آوردش سمت خانه و تا جلوی در. و باز نه حرفی و نه پیاده‌شدنی. بغضی در گلو و چنگی بر دل و... دوباره خواست ببردش در میدان پیاده‌اش کند. گوشه میدان که رسیدند، سعی کرد چیزی بگوید و لااقل یک خداحافظی درست و حسابی بکند. نتوانست در چشم او نگاه کند. حالا دیگر البته فقط چشم نبود. دست او را گرفت. بوسید. پیاده شد. خیسیِ صورتش با خیسیِ باران یکی شده بود حالا. راه افتاد طرف خانه. سر کوچه که رسید، نگاهی کرد به پشت سر. ماشین او هنوز توی میدان بود.

     دلش تنگ شده بود. دلش می‌خواست برگردد عقب. نه خیلی عقب، نه خیلی دور. نه. کمی فقط. یک کوچولو حتی. تنها چند دقیقه عقب‌تر. دلش یک دورِ دیگر می‌خواست. آرزویی به اندازۀ یک دورِ دیگر...

 

 

ماه‌نامۀ «فیلمِ امروز»

اردی‌بهشتِ هزاروچهارصد