برای احمدرضای بارها کسالتازسرگذرانده، بیماری چیز تازهای نیست تا انتظار نداشته باشیم مثل همیشه، حتی در آیسییو، طنازی نکند و در اوج درد و بیحوصلهگی هم به خوشوبش نگذراند. این یعنی طبیعیترین انتظار از شاعری که همیشه خوشی را میگذارد به وقت دیدار؛ و دردِ زمانه و بیرحمیِ روزگار را چو شرنگی میریزد به شعرهای تلخِ بهدلنشستنیاش:
در عصر یک پاییز
در اتوبوس بودیم
دورمان دیوار شیشهای سبز...
سبزی شیشهها، زرد پاییز را
سبز خرم کرده بود.
از سبزی برگها بهار به اتوبوس نشست.
بیرون خزان در کار بود.
نمیدانستم در بهار درون باید گفت؟
یا در خزان برون؟
من و بهار پیاده شدیم
بهار در خیابان محو شد
پاییز در کنارم راه میآمد.
حالا ولی این بار، در احمدرضای افتاده بر تختِ آیسییو، تنها چیزی که نمییابی ردِ اگرچه کوچکی از طنز است: احمدرضا بی اندکی لبخند و بی نشانی از نگاهِ همیشگی. چنان که همه وجودت میشود تلاشِ جانخوردن و عادی نشاندادنِ آنچه پیشِ رویت است و عادی نیست هیچ...
چشم که میگشاید، در بیحالی و با صدایی چنان ضعیف که نمیشنوی، به صدای شهرهخانم عزیز که میگوید «ناصر آمده»، میخواهد ببوسدت. نزدیکتر که میشوی به بهانه بوسه، سرت را میکشی آنسوتر تا حالِ بدت را متوجه نشود؛ گرچه آنقدر حالش به راه نیست...
به وقتِ خداحافظی، اگرچه نشان طنازی همیشگی در همه سالهای آشنایی، خودی نشان نداده و این بار، بهکلی متفاوت است، ولی نشانی از شاعرانگیاش رخ میدهد باز؛ طوری که یاد آن جمله کیارستمی در «وقت خوب مصائب» میافتی که بهدرستی میگفت احمدرضا شاعر تماموقت است و حتی اگر کسی نشناسدش، به وقت امور روزمره هم از سخنگفتن و حتی خرید روزانهاش در بقالی میشود فهمید نسبتش را با هنر و با شاعری.
ردی از شاعرانهگویی میبینی که دلت میخواهد طنازی هم درش بیابی. به دستت که زیر دستش است با انگشتش اشاره میکند و میگوید: «ترکم نکن ناصر». جملهای که تشخیصش سخت است و اگر ماهور نمیپرسید و احمدرضا دوباره نمیگفت، جز زیرلب گفتنی نامفهوم برایت نبود؛ چیزی که بعدِ فهمیدنش، عادی بودن و عادی جلوهکردن سختتر میشود: ترکم نکن ناصر...
بیرون که میآیی، به ذهنت شعری از احمدرضا احمدی میآید و امید؛ دلمیدهی به آن، با تمام وجود:
تو بیا
آواز سر دِه
که جهان، تشنه آوازهای آبی است...
ناصر صفاریان
چهار/ خرداد/ چهارصدودو
با تصویری از اردیبهشتِ ده سال پیش
با عکاسیِ عادل مقدس