نوشته ها



 
 
 
مردادِ نودوپنج بود و نمایش فیلم‌هایم در موسسه «آپ‌آرت‌مان». شب آخر، نوبت فیلم «جامِ جان» بود و مهمان برنامه هم شیوا ارسطویی. مدیریت و برنامه‌ریزی با لیلی فرهادپور بود و اجرا هم با پیام رضایی. 
 
جلسه که مثل شب‌های قبل، خوب برگزار شد و شیوا ارسطویی هم که از قبل و از زمان تماشای قبلی می‌دانستم، نظرش مثبت بود و... ولی جالبیِ آن شب، حالِ خوبِ شیوا بود؛ حالِ خیلی خوبِ شیوا. خودش هم به زبان آورد و گفت؛ چند بار هم گفت. «بچه‌ها خیلی خوب بود امشب.»
 
شام را مهمان لیلی فرهادپور بودیم. خوشیِ حال‌وهوا بود یا خوش‌مزه‌گیِ غذا، هرچه بود، خیلی هم خوردیم! هنوز غذا تمام نشده، شیوا پیشنهاد داد بعدش برویم یک جایی، یک طرفی. خودش هم ادامه داد: «چیتگر. دریاچه.» من هم که تا‌به‌حال نرفته بودم، سریع گفتم «قبول.»
 
 
 
 
 
 
رفتیم و باز هم به پیشنهاد خودش سوار قایق شدیم و باز هم به پیشنهاد خودش کلی پیاده‌روی کردیم و... چه‌قدر حرف زدیم آن شب و چه‌قدر طولش دادیم تا حرف‌ها تمام شود و نشد و ماند برای بعد. بعدی که گرچه یک بار دیگر به چند دیدارمان در همهٔ سال‌های آشنایی اضافه شد، ولی خب از همان «بعد»های همیشگی‌ شد که همه‌مان می‌دانیم... 
 
لا‌به‌لای حرف‌های پیاده‌رویِ بعدِ قایق‌سواری، وقتی هیجانِ شادی‌ِ چند ساعت قبلش فرونشسته بود، اشاره کرد گاهی آ‌ن‌قدر از تنهاییِ خانه می‌بُرَد که زنگ می‌زند آژانس تا همین‌طوری برود در خلوتِ شبانهٔ جاده‌های اطرافِ شهر بچرخد...
 
و حالا گویا این‌ مدل چیزها هم دیگر جواب نمی‌داده است. همین‌طوری است که موقعِ رفتن می‌شود. همین‌طوری است که وقتِ انتخاب می‌رسد. همین‌طوری است...
 
 
 
ناصر صفاریان
بیست‌ودو/ اردی‌بهشت/ چهارصدوچهار