کتاب ها



گفت و گو با مادر فروغ

ازدواج‌ زود هنگام‌ دختر بازیگوش‌



- شاید سؤال‌ غلطی‌ باشد، ولی‌ خیلی‌ دوست‌ داریم‌ بدانیم‌ بین‌ فروغ‌ و بچه‌های ‌دیگرتان‌ تفاوت‌ می‌گذاشتید؟ با بقیه‌ فرق‌ داشت‌؟
- نه‌. هیچ‌ فرقی‌ نداشت‌. بچه‌های‌ آدم‌ هیچ‌ تفاوتی‌ با هم‌ ندارند و همه‌ عزیز هستند. البته‌ معمولا بچه‌ آخر و كسی‌ كه‌ از همه‌ كوچك‌تر است‌، عزیزتر می‌شود.


- فروغ‌ چه‌ جور بچه‌ای‌ بود؟
- خیلی‌ مهربان ‌وساده‌، و همیشه‌ به ‌بقیه‌ كمك‌ می‌كرد. بی‌خودی‌ هم‌ حرف‌ نمی‌زد.


- بچه‌ آرامی‌ بود یا خیلی‌ شیطنت‌ می‌كرد؟
- فروغ‌ بچه‌ شیطانی‌ بود و خیلی‌ شیطنت‌ می‌كرد.


- مثلا چه‌كار می‌كرد؟
- مثلا می‌رفت‌ توی‌ گنجه‌، در را می‌بست‌ و قایم‌ می‌شد; ما همه‌ جا رامی‌گشتیم‌ تا ببینیم‌ كجا رفته‌. یا مثلا وقتی‌ برای‌ عید، شیرینی‌ها را در سالن‌ چیده‌ بودم‌، لباس‌ آستین‌ گشاد می‌پوشید و همین‌ كه‌ می‌رفتم‌ بیرون‌، شیرینی‌ها را می‌ریخت‌ توی‌ آستینش‌ و آستین‌ لباسش‌ را پر می‌كرد از شیرینی‌.بمیرم‌، الهی‌! من‌ می‌دیدم‌ ظرف‌ها خالی‌ شده‌ و خبری‌ از شیرینی‌ها نیست‌. فروغ ‌و فریدون‌ خیلی‌ شیطان‌ بودند و تا می‌پرسیدم‌ شیرینی‌ها چه‌ شده‌، هر دو فرارمی‌كردند .«حیوونی‌». فریدون‌ از بس‌ می‌خندید، غش‌ می‌كرد و می‌افتاد زمین‌!


- شما چه‌ كار می‌كردید؟ دعوای‌شان‌ می‌كردید؟
- نه‌. هیچ‌ وقت‌ پیش‌ نمی‌آمد به‌ خاطر این‌ طور كارها آن ها را دعوا كنم‌ یا كتك‌بزنم‌. بچه‌ بودند دیگر.


- رابطه‌ پدر فروغ‌ با او چه‌طور بود؟
- به‌ هر حال‌ فروغ‌ بچه‌اش‌ بود دیگر. رابطه‌شان‌ خوب‌ بود. ولی‌ وقتی‌ فهمید فروغ‌ شعر می‌گوید، ناراحت‌ شد. البته‌ این‌ اواخر وقتی‌ دید همه‌ عاشق‌ كتاب‌های ‌فروغ‌ هستند، رفتارش‌ با او خوب‌ شد.


- فروغ‌ بارها به‌ سخت‌گیری‌های‌ پدرش‌ اشاره‌ كرده‌. مگر پدرش‌ چه‌جور سخت‌گیری‌هایی‌ می‌كرد؟
- مثلا من‌ باید به‌ كارهای‌ بچه‌ها می‌رسیدم‌، یك‌ روز كفش‌ می‌خواستند، یك‌روز لباس‌ می‌خواستند، یك‌ روز یك‌ چیز دیگر و وقتی‌ بچه‌ها را می‌بردم‌ خیابان ‌و مثلا می‌رفتم‌ لاله‌زار، پدرشان‌ ناراحت‌ می‌شد و غر می‌زد. از این‌ سخت‌گیری‌ها می‌كرد. خب‌ سخت‌گیری‌های‌ پدرانه‌ بود دیگر : «راه‌ كج‌ نرو» ، «این‌ كارو نكن‌»، «اون‌كارو بكن‌ » ، «كاغذ ننویس‌» و... ولی‌ فروغ‌ را خیلی‌ دوست‌ داشت‌.


- فروغ‌ نوشته‌ كه‌ چون‌ پدرش‌ نظامی‌ بوده‌، می‌خواسته‌ بچه‌هایش‌ را با انضباط تربیت‌ كند و خیلی‌ سخت‌گیری‌ می‌كرده‌. اخلاق‌ پدرش‌ در خانه‌ چه‌طور بود؟
- می‌دانی‌ اخلاقش‌ چه‌طوری‌ بود؟ اصلا نشان‌ نمی‌داد چه‌ كسی‌ و چه‌ چیزی‌ را دوست‌ دارد. تا بیرون‌ از خانه‌ بود غش‌غش‌ می‌خندید، اما همین‌ كه‌ پایش‌ به‌ در خانه‌ می‌رسید، اخم‌ می‌كرد و خودش‌ را برای‌ من‌ و بچه‌ها می‌گرفت‌. اخلاقش ‌این‌طوری‌ بود.


- بچه‌ها دوستش‌ داشتند؟
- خب‌ پدرشان‌ بود دیگر. هم‌ دوستش‌ داشتند، هم‌ از او می‌ترسیدند.


- رابطه‌ فروغ‌ با دوست‌هایش‌ چه‌طور بود؟ اصلا دوست‌ و همبازی‌ داشت‌؟
- نه‌ آن‌طور كه‌ بچه‌ها بیایند و بروند. خیلی‌ دختر سنگینی‌ بود; حوصله‌ مردم‌ را هم‌ نداشت‌. سرش‌ بیش تر به‌ كتاب‌ و دفتر گرم‌ بود. پوران‌ و فروغ‌ همیشه‌ مشغول‌ خواندن‌ و نوشتن‌ بودند. آن‌قدر كتاب‌ می‌خواندند كه‌ نگو. پدرشان‌ هم‌ همین‌طوربود. پسرهای‌ من‌ هم‌ همین‌طور بودند. در خانه‌ ما، كار همه‌ كتاب‌ و روزنامه‌خواندن‌ بود; كار دیگری‌ نداشتند.


- یادتان‌ هست‌ از چند ساله گی‌ شعر می‌گفت‌؟
- تقریبا از شش‌ هفت‌ ساله گی‌ شعر می‌گفت‌، ولی‌ شعرهایش‌ را ریزریز می‌كرد و از بین‌ می‌برد.


- چرا؟
- خب‌ از پدرش‌ می‌ترسید. پدرش‌ دوست‌ نداشت‌ شعر بگوید.


- وقتی‌ علاقه‌اش‌ را به‌ شعر می‌دیدید، چه‌ كار می‌كردید؟ از این‌ كه‌ داشت‌ شاعر مشهوری‌ می‌شد، چه‌ احساسی‌ داشتید؟
- من‌ پشتیبانش‌ بودم‌. حتی‌ از خوشحالی‌ می‌رقصیدم‌. چه‌ كسی‌ بدش‌می‌آید؟ پدرش‌ اول‌ بدش‌ می‌آمد.


- وضع‌ مالی‌ خانواده‌ چه‌طور بود؟
- الحمدلله‌، محتاج‌ هیچ‌كس‌ نبودیم‌. چندنفر خدمتكار داشتیم‌ و همیشه‌فقط چهار پنج‌ نفر سرباز در خانه‌ ما كار می‌كردند. غیر از الان‌، همیشه‌ وضع ‌ما خیلی‌ خوب‌ بود.


- زمان‌ بچه‌گی‌، چیز زیادی‌ از شما نمی‌خواست‌؟ بهانه‌ خوراكی‌ و لباس‌ نو و...
- هیچ‌ وقت‌. هیچ‌ چیزی‌ نمی‌خواست‌. خب‌ ما هرچه‌ لازم‌ بود برایش‌ می‌خریدیم‌، اما هیچ‌ وقت‌ خودش‌ نمی‌گفت « اینو می‌خوام‌، اونو می‌خوام‌.» الان ‌وقتی‌ بچه‌ها با مادرشان‌ می‌روند بیرون‌، مدام‌ می‌گویند «اینو بخر»، «اونومی‌خوام‌» ،«شیرینی‌ برام‌ بگیر» و...، اما فروغ‌ چیزی‌ نمی‌خواست‌. خیلی‌ دخترسنگینی‌ بود.


- فروغ‌ بچه‌ چندم‌ شماست‌؟
- بچه‌ سوم‌. اول‌ پوران‌ است‌، بعد امیر، بعد فروغ‌، و بعد هم‌ فریدون‌ . این ها درچهار سال‌ اول‌ ازدواج‌ ما به‌ دنیا آمدند. بچه‌های‌ دیگر بعد از این ها هستند.


- با شوهرتان‌ چه‌جوری‌ آشنا شدید؟
- مثل‌ همه‌ دخترها و پسرها !


- خب‌، چه‌طوری‌؟ قبل‌ از ازدواج‌ همدیگر را می‌دیدید؟
- بله‌.


- كجا؟
- آن‌ موقع‌ من‌ می‌رفتم‌ مدرسه‌ و توی‌ راه‌ مدرسه‌ می‌آمد سراغم‌.


- در خیابان‌ شما را دیده‌ بود؟ چه‌ شد كه‌ از شما خوشش‌ آمد؟
- شوهر من‌ قبلا با یكی‌ از دخترهای‌ فامیل‌ آشنا شده‌ بود. یك‌ روز كه‌ رفته‌ بودم‌ خانه‌ فامیل‌مان‌ مرا دید; و از آن‌ به‌ بعد او را ول‌ كرد و افتاد دنبال‌ من‌. توی‌ راه ‌مدرسه‌ تعقیبم‌ می‌كرد; البته‌ طوری‌كه‌ مثلا من‌ نفهمم‌، اما من‌ می‌فهمیدم‌ !


- هر روز می‌آمد؟
- او از آن‌طرف‌ خیابان‌ می‌آمد و مواظبم‌ بود. شاید هم‌ می‌خواست‌ امتحانم‌ كند و ببیند چه‌ كار می‌كنم‌. بعد بالاخره‌ كار به‌ صحبت‌ كشید و ازدواج‌ كردیم‌. ده‌ ماه ‌عقد كرده‌ بودم‌ و بعد جشن‌ عروسی‌ گرفتیم‌.


- ماجرای‌ ازدواج‌ دوم‌ شوهرتان‌ چه‌ بود؟ فروغ‌ نوشته‌ كه‌ این‌ قضیه‌ تأثیر خیلی ‌بدی‌ روی‌ اعضای‌ خانواده‌ داشت‌.
- بله‌. بعدا رفت‌ سراغ‌ یكی‌ دیگر. بیست‌ سال‌ اصلا شب‌ نمی‌آمد خانه‌ و می‌رفت ‌پیش‌ آن‌ زنش‌.


- چه‌ شد كه‌ دوباره‌ ازدواج‌ كرد؟ دلیلش‌ چه‌ بود؟
- دلیلش‌...بوالهوسی‌ مردها ! این‌ هوس‌بازی‌ مردها بلاهای‌ زیادی‌ سر خانواده‌ها می‌آورد. می‌دانی‌ زن‌ از شوهرش‌ چه‌ می‌خواهد؟ فقط محبت‌. حاضر است‌ گرسنه‌ باشد، ولی‌ شوهرش‌ محبت‌ داشته‌ باشد. آدم‌ همیشه‌ عاشق‌ محبت ‌است‌. نمی‌دانم‌ زن‌های‌ دیگر چه‌جورند و عاشق‌ پول‌ و ثروت‌ و این‌ چیزها هستند یا نه‌، ولی‌ ما كه‌ فقط عاشق‌ مهر و محبت‌ هستیم‌.


- رابطه‌ فروغ‌ با درس‌ و مشق‌ و مدرسه‌ چه‌طور بود؟
- خیلی‌ خوب‌. واقعا بچه‌ درس‌خوانی‌ بود و تنبلی‌ نمی‌كرد. معلم‌ هم‌ وقتی ‌شاگردش‌ خوب‌ باشد، دوستش‌ دارد دیگر. همه‌ دوستش‌ داشتند. مدیر راضی‌بود، معلم‌ راضی‌ بود، همه‌ راضی‌ بودند.


- چه‌ شد كه‌ فروغ‌ با پرویز شاپور ازدواج‌ كرد؟ چه‌ جوری‌ با هم‌ آشنا شدند؟
- با هم‌ فامیل‌ بودیم‌. عیدها منزل‌ ما خیلی‌ شلوغ‌ می‌شد و همه‌ دوستان‌ و آشنایان‌ فامیل‌ می‌آمدند خانه‌ ما. پرویز اولین‌ بار فروغ‌ را در یكی‌ از همین ‌مهمانی‌ها دید. عاشقش‌ شد و گفت‌ حتما باید با او ازدواج‌ كند. هر چه‌قدر مامی‌گفتیم‌ حالا وقت‌ شوهر كردن‌ فروغ‌ نیست‌، گوش‌ نمی‌داد.


- چند سال‌ اختلاف‌ سن‌ داشتند؟
- خیلی‌. پرویز خیلی‌ بزرگ‌تر از فروغ‌ بود. پانزده‌ بیست‌ سال‌ بزرگ‌تر بود.


- فروغ‌ چند ساله‌ بود؟
- فروغ‌ پانزده‌ ساله‌ بود. من‌ هم‌ پانزده‌ ساله‌ بودم‌ كه‌ شوهر كردم‌. اما نمی‌خواستم‌ دخترهایم‌ مثل‌ من‌ زود شوهر كنند. دلم‌ می‌خواست‌ وقتی‌ بزرگ ‌شدند و عقل‌شان‌ رسید ازدواج‌ كنند.


- فروغ‌ هم‌ از پرویز خوشش‌ آمده‌ بود؟
- فروغ‌ هم‌ خیلی‌ خوشش‌ آمده‌ بود و عاشق‌ پرویز شد. هر چه‌ هم‌ ما می‌گفتیم ‌این‌ عروسی‌ نباید سر بگیرد، به‌ حرف‌ كسی‌ توجه‌ نمی‌كرد و می‌گفت‌ حتما باید این‌ كار بشود. رفت‌ توی‌ گنجه‌ قایم‌ شد كه‌ چرا نمی‌گذاریم‌ شوهر كند! «حیوونی‌» ! بالاخره‌ عروسی‌ كردند. البته‌ فروغ‌ نگذاشت‌ پرویز عروسی‌ بگیرد. می‌گفت‌: «مامان‌، پرویز جوانه‌. حالا آن‌قدر پول‌ ندارد كه‌ خرج‌ مراسم‌ عروسی‌ كند.» و بعد هم‌ رفتند اهواز و آبادان‌.


- چرا ازدواج‌ عاشقانه‌ فروغ‌ و پرویز به‌ جدایی‌ كشید؟
- برای‌ این‌ كه‌ شاپور دوست‌ داشت‌ زنش‌ در خانه‌ بنشیند و خانه‌داری‌ كند.مادر خدا بیامرز شاپور هم‌ خیلی‌ زن‌ سختگیری‌ بود; می‌خواست‌ عروسش‌ خانه‌دار باشد. فروغ‌ هم‌ تا آخر ایستاد و گفت‌ كه‌ از هنرش‌ دست‌ نمی‌كشد . فروغ‌ عاشق‌ هنر بود. در خانه‌ شوهر هم‌ كه‌ نمی‌شد یك‌ طرف‌ خیاطی‌ كند، یك‌ طرف ‌نقاشی‌ كند و یك‌ طرف‌ چیز بنویسد. باید می‌نشست‌ آبگوشت‌ می‌پخت‌ و پلومی‌پخت‌. اتفاقا پرویز را خیلی‌ دوست‌ داشت‌، ولی‌ اهل‌ زندگی‌ نبود.


- بعد از جدایی‌ هم‌ دوستش‌ داشت‌؟
- بعد از طلاق‌ هم‌ پرویز را دوست‌ داشت‌. طوری‌ كه‌ وقتی‌ پدرش‌ به‌ او گفت ‌سرپرستی‌ پسرش كامیار را از پرویز بگیرد، قبول‌ نكرد و گفت‌: «من‌ كه‌ رفته‌ام‌ ، كامی‌ را هم‌ بخواهی‌ بگیری‌، پرویز دق‌ می‌كند.» پرویز هم‌ فروغ‌ را دوست‌ داشت‌ وتا آخر عمرش‌ ازدواج‌ نكرد.



- قضیه‌ قهر فروغ‌ و رفتن‌ از خانه‌ پدری‌ چه‌ بود؟
- وقتی‌ فروغ‌ طلاق‌ گرفت‌، پدرش‌ لجبازی‌ می‌كرد و مدام‌ می‌گفت‌ چرا طلاق ‌گرفته‌. ضمن‌ این‌ كه‌ بدش‌ می‌آمد دوستان‌ فروغ‌ بیایند خانه‌ ما دور هم‌ جمع ‌شوند و شعر بخوانند. فروغ‌ هم‌ كه‌ دید این‌ طوری‌ است‌، قهر كرد و رفت‌. تا این‌ كه ‌مدتی‌ گذشت‌ و دوباره‌ آمد.


- درباره‌ خودكشی‌ فروغ‌ چه‌ می‌دانید؟ چند بار خودكشی‌ كرده‌ بود؟
- من‌ نفهمیدم‌. نمی‌گذاشت‌ این‌ طور چیزها را بفهمم‌. به‌ جان‌ شما از این‌مسائل‌ خبر ندارم‌; ولی‌ یادم‌ هست‌ در بیمارستان‌ بستری‌ شد. بعد از دو سال ‌زندگی‌ با پرویز می‌خواست‌ طلاق‌ بگیرد، حالش‌ آن‌ قدر بد بود كه‌ اصلا دیوانه‌ شد.من‌ هر روز می‌رفتم‌ بیمارستان‌ به‌ او سر می‌زدم‌. بیمارستان‌...بیمارستان‌... چه‌می‌دانم‌...روحی‌...بیمارستان‌ روانی‌.


- این‌ ماجرا مربوط به‌ قبل‌ از طلاق‌ است‌؟
- بله‌. قبل‌ از طلاق‌. بعدا طلاق‌ گرفت‌.


- چرا بعد از جدایی‌، پرویز اجازه‌ نمی‌داد فروغ‌ ، كامی‌ را ببیند؟
- نمی‌گذاشت‌ دیگر. همیشه‌ بچه‌ را قایم‌ می‌كردند تا مبادا فروغ‌ او را ببیند.فروغ‌ هم‌ خیلی‌ غصه‌دار بود. یك‌ روز هم‌ رفته‌ بود جلوی‌ مدرسه‌ كامی‌، و پرویز نگذاشته‌ بود او را ببیند; فروغ‌ همان‌ جا غش‌ كرده‌ بود و افتاده‌ بود.


- چه‌ شد كه‌ فروغ‌، حسین‌ را به‌ فرزندخواندگی‌ قبول‌ كرد؟
- آن‌ موقع‌ مردم‌ می‌ترسیدند حتی‌ از پشت‌ دیوار جذام‌خانه‌ رد شوند. اما فروغ‌برای‌ كار فیلمبرداری‌، ده‌ پانزده‌ روز در جذام‌خانه‌ ماند. خیلی‌ به‌ كارهای ‌جذامی‌ها رسیدگی‌ می‌كرد و حتی‌ شنیده‌ام‌ دست‌ و صورت‌شان‌ را هم‌ می‌شسته‌.می‌گفتم‌: « فروغ‌ جان‌، تو چه‌طور جرأت‌ كردی‌ بروی‌ آنجا؟» می‌گفت‌: « مامان‌، آن ها آزاری‌ به‌ كسی‌ نمی‌رسانند. ترس‌ ندارد كه‌; خدا آن ها را این‌ طور كرده‌.» شنیده‌ام ‌در جذام‌خانه‌ همه‌ عاشق‌ فروغ‌ شده‌ بودند و با او درددل‌ می‌كردند ومشكلات‌شان‌ را به‌ او می‌گفتند. فروغ‌ هم‌ وقتی‌ از آن جا آمد، رفت‌ پیش‌ وزیربهداری‌ و گفت‌ كه‌ به‌ آن ها پول‌ نمی‌دهند و غذا نمی‌دهند، و كارهای‌ آن ها را درست‌كرد. خیلی‌ از جذامی‌ها هم‌ برای‌ فروغ‌ نامه‌ می‌نوشتند و او دنبال‌ كارشان‌ بود. در نامه‌های‌شان‌ به‌ فروغ‌ می‌گفتند فرشته‌ نجات‌.
وقتی‌ فروغ‌ در جذام‌خانه‌ بود، بچه‌ای‌ به‌ نام‌ حسین‌ را از پدر و مادرش‌ گرفت‌ وبا خودش‌ آورد تا بزرگ‌ كند. بعد هم‌ كه‌ سفر خارج‌ پیش‌ آمد، فروغ‌ گفت‌: « مامان‌نگهش‌ می‌داری‌؟» من‌ هم‌ گفتم‌:« آره‌ فروغ‌ جان‌! ما هفت‌ تا بچه‌ داریم‌، حالا این‌هم‌ یكی‌، بشود هشت‌ تا.» حسین‌ را گذاشتم‌ مدرسه‌ و بعد هم‌ كه‌ دیپلمش‌ راگرفت‌، او را فرستادم‌ انگلیس‌. یك‌ سال‌ انگلیس‌ بود، بعد آمد و گفت‌:« مامان‌ جان‌، من‌ انگلیس‌ را دوست‌ ندارم‌.» گفتم‌:« پس‌ برو آلمان‌، همان‌ جا كه‌ بچه‌های‌ دیگر هم‌ تحصیل‌ كرده‌اند.»
الان‌ هم‌ در آلمان‌ زندگی‌ می‌كند. تا حالا چندبار آمده‌ ایران‌ و تلفن‌ هم ‌می‌زند. بچه‌ قدرشناس‌، فهمیده‌، درس‌ خوان‌ و آقایی‌ است‌. سالی‌ یك‌ بار،دانشجوهای‌ آن جا را دعوت‌ می‌كند و برای‌ فروغ‌ مراسم‌ یادبود می‌گیرد.


- فروغ‌ همیشه‌ به‌ همه‌ كمك‌ می‌كرده‌; درست‌ است‌؟
- بله‌. اصلا به‌ مال‌ دنیا علاقه‌ نداشت‌. صبح‌ كه‌ می‌خواست‌ برود سركار، اگر سر راهش‌ آدم‌ محتاجی‌ می‌دید، همه‌ پولش‌ را می‌داد به‌ او. فریدون‌ هم‌ مثل‌ فروغ‌بود; همه‌ هست‌ و نیستش‌ را می‌داد. مثلا چند بار كتش‌ را از تنش‌ درآورده‌ بود و داده‌ بود به‌ یك‌ فقیر. فروغ‌ هم‌ وقتی‌ پول‌ نداشت‌ تا كمك‌ كند، اثاث‌ خانه‌اش‌ را می‌بخشید. یك‌بار پسر و دختری‌ كه‌ هر دو از دوستان‌ فروغ‌ بودند، می‌خواستند ازدواج‌ كنند ولی‌ پول‌ نداشتند. فروغ‌ گفت‌ یك‌ ماشین‌ بگیرند و بیایند تا هر چه‌ دارد به‌ آن ها بدهد. همه‌ وسایلش‌ را جمع‌ كرد و به‌ این‌ دختر و پسر جوان‌ داد تا زندگی‌شان‌ را شروع‌ كنند.


- چرا مردم‌ فروغ‌ را این‌ همه‌ دوست‌ دارند؟
- خب‌ دوستش‌ دارند دیگر! الان‌ هم‌ مردم‌ با من‌ تماس‌ می‌گیرند و می‌گویند:«فقط فروغ‌! » ببینید شب‌ سال‌ فروغ‌ چه‌قدر شلوغ‌ می‌شود; همه‌ از جاهای ‌مختلف‌ می‌آیند ظهیرالدوله‌.


- چه‌ كسانی‌ با او مخالف‌ بودند؟
- ازخودراضی‌ها! آن هایی‌ كه‌ به‌ قول‌ فروغ‌، دور هم‌ می‌نشینند یك‌ قاب‌ پلو می‌خورند و بدی‌ آدم‌ها را می‌گویند و پشت‌ سر همدیگر حرف‌ می‌زنند.


- فروغ‌ چه‌ واكنشی‌ نشان‌ می‌داد؟ چه‌ می‌گفت‌؟
- فروغ‌ با هیچ‌ كس‌ بد نبود. می‌گفت‌: «مامان‌ بگذار هر چه‌ می‌خواهند، بگویند.»


- درباره‌ نظر كسانی‌ كه‌ می‌گفتند شعر فروغ‌ ضدمذهبی‌ است‌ چه‌ می‌دانید؟
- نمی‌دانم‌. ما اصلا با این‌جور آدم‌ها كاری‌ نداشتیم‌. آدم‌ باید خدا را بشناسد ،به‌ تسبیح‌ و سجاده‌ و دلق‌ نیست‌. بعضی‌ها خیال‌ می‌كنند هركس‌ نماز بخواند و روزه‌ بگیرد، دیگر خیلی‌ مسلمان‌ است‌. به‌ خدا ، فریدون‌ از خیلی‌ مسلمان‌ها مسلمان‌تر بود. بعضی‌ها فكر می‌كردند چون‌ روی‌ صحنه‌ می‌رود و می‌خواند ومی‌رقصد، كافر است‌. فریدون‌ چهار بار رفت‌ كربلا . هربار می‌خواست‌ از آلمان‌ بیاید، اول‌ می‌رفت‌ كربلا زیارت‌ می‌كرد، بعد می‌آمد تهران‌. شب‌ كه‌ می‌خوابید ،قرآن‌ و عكس‌ حضرت‌ علی‌ را می‌گذاشت‌ بالای‌ سرش‌. صبح‌ اول‌ این ها رامی‌بوسید، بعد بلند می‌شد و می‌رفت‌ سراغ‌ كارهایش‌.


- فروغ‌ چه‌قدر مذهبی‌ بود؟ مذهب‌ عاشقانه‌ای‌ داشت‌؟
- چه‌ مذهبی‌ آقا؟ این‌ كه‌ آدم‌ مردم‌ را آزار بدهد بعد نماز بخواند و روزه‌ بگیرد ،اسمش‌ مذهب‌ است‌؟ خب‌، خدا، هم‌ در دل‌ من‌ است‌، هم‌ در دل‌ شما. خدا كه ‌فقط آن‌ جا ننشسته‌ تا برویم‌ ببینیمش‌. اگر آدم‌ پولی‌ را به‌ یك‌ فقیر، یك‌ محتاج‌ ویك‌ قوم‌ و خویش‌ نیازمند بدهد، خدا بیش تر قبول‌ دارد. حالا بعضی‌ها گوسفند می‌كشند و به‌ فقیر و صغیر هم‌ نمی‌دهند; می‌گذارند توی‌ فریزر... والله !
فروغ‌ خدا را می‌شناخت‌. خیلی‌ خوب‌ هم‌ می‌شناخت‌. فروغ‌ خدا را خیلی ‌دوست‌ داشت‌. در یكی‌ از شعرهایش‌ با خدا حرف‌ می‌زند و می‌گوید اگر شیطان‌ بد است‌، پس‌ چرا خدا خلقش‌ كرده‌. خب‌ راست‌ می‌گوید دیگر; دروغ‌ می‌گوید؟!


- رابطه‌ فروغ‌ و گلستان‌ چه‌طور بود؟
- خوب‌ بود.


- همین‌؟
- همین‌!


- گلستان‌ مهم‌ترین‌ آدم‌ زندگی‌ فروغ‌ بوده‌. پس‌ خیلی‌ مهم‌ است‌ كه‌ درباره ‌رابطه‌ این‌ دو نفر چیزهای‌ بیش تری‌ بدانیم‌.
- والله‌ من‌ كه‌ در خانه‌ آنها نبودم‌! از این‌ چیزها هم‌ خبر ندارم‌! فقط می‌دانم ‌رابطه‌شان‌ خیلی‌ خوب‌ بود.


- رابطه‌شان‌ خیلی‌ صمیمانه‌ بوده‌; درست‌ است‌؟
- عاشقش‌ بود دیگر; گلستان‌ عاشق‌ فروغ‌ بود. همین‌ طوری‌ الكی‌ نبود، عاشق‌فروغ‌ بود.


- در كارهای‌شان‌ به‌ هم‌ كمك‌ می‌كردند; درست‌ است‌؟
- نمی‌دانم‌ والله‌; كمك‌ كردنش‌ را دیگر نمی‌دانم‌! وقتی‌ كسی‌ عاشق‌ یك‌ نفر می‌شود، حتما كمكش‌ هم‌ می‌كند دیگر... والله‌! عاشق‌ نشدی‌ ببینی‌ چه‌ كار بایدبكنی‌ ! «شیطون‌» !


- یعنی‌ نمی‌خواهید چیز بیش تری‌ برای‌ ما تعریف‌ كنید؟ این‌ مسأله‌ خیلی‌ مهم ‌است‌ و همه‌ هم‌ درباره‌اش‌ حرف‌ می‌زنند، اما خیلی‌ از حرف‌ها اصلا حقیقت‌ ندارد.به‌ همین‌ خاطر ما می‌خواهیم‌ حقیقت‌ را به‌ مردم‌ بگوییم‌.
- عزیزم‌، مردم‌ بی‌خودی‌ حرف‌ می‌زنند. مردم‌ همیشه‌ یك‌ كلاغ‌ چهل‌ كلاغ‌می‌كنند. صبح‌ كه‌ شما یك‌ كلمه‌ بگویید، مردم‌ تا شب‌ صدتایش‌ می‌كنند. رابطه‌فروغ‌ و گلستان‌ خیلی‌ خوب‌ بود. هم‌ فروغ‌ گلستان‌ را دوست‌ داشت‌، و هم‌ گلستان ‌فروغ‌ را.




- آخرین‌ بار، فروغ‌ را كجا دیدید؟
- فروغ‌ چند روز قبل‌ از مرگش‌ آمد منزل‌ ما و گفت‌:«مامان‌ جان‌، می‌دانی‌نزدیك‌ بود من‌ بمیرم‌؟» گفتم‌: «چرا؟ خدا نكند!» گفت‌: «با یك‌ عده‌ سوار ماشین‌بودیم‌ كه‌ تصادف‌ كردیم‌. همه‌ زخمی‌ شدند ولی‌ من‌ سالم‌ ماندم‌.» گفتم‌: « خدا راشكر! فروغ‌، تو را به‌ خدا احتیاط كن‌!» گفت‌:«مامان‌ جان‌، هر چه‌ خدا بخواهد همان‌ می‌شود.» بعد هم‌ گفت‌:«مامان‌، دستت‌ را بده‌ ببینم‌! » دست‌ مرا گرفت‌ و یك‌ نگاهی‌ كرد، دست‌ خودش‌ را هم‌ نگاه‌ كرد. گفت‌: «مامان‌ جان‌، عمر من‌ خیلی ‌كوتاه‌ است‌ و به‌زودی‌ می‌میرم‌. ولی‌ عمر شما خیلی‌ بلند است‌.» گفتم‌:«فروغ‌، اگرمی‌خواهی‌ از این‌ حرف‌ها بزنی‌، بلند شو از خانه‌ برو بیرون‌! من‌ حوصله‌ این‌ چرت ‌و پرت‌ها را ندارم‌.» غش‌ غش‌ خندید و گفت‌: «مامان‌، به‌ جان‌ تو دروغ‌ نمی‌گویم‌.» وقتی‌ هم‌ می‌خواست‌ برود، گفت‌: «مامان‌ می‌دانی‌... فكر كن‌ همین‌ روزها، یك‌ روز دوشنبه‌ از اداره‌ روزنامه‌ به‌ شما زنگ‌ می‌زنند و تسلیت‌ می‌گویند.» گفتم‌: «فروغ‌،تو را به‌ قرآن‌ زودتر برو، الان‌ مرا دیوانه‌ می‌كنی‌!» گفت‌: « حالا ببین‌; من‌ به‌ شما دروغ‌ نمی‌گویم‌.» موقع‌ بیرون‌ رفتن‌ هم‌ گفت‌ روز دوشنبه‌ نهار می‌آید پیش‌ ما;ولی‌ نهارمان‌ را بخوریم‌، چون‌ دیرتر می‌آید.
روز دوشنبه‌، ساعت‌ 2 بعدازظهر آمد. خدمتكار برایش‌ غذا گذاشت‌، بعد هم‌ برایش‌ چای‌ آورد. وقتی‌ غذا و چای‌ را خورد، به‌ حسین‌ گفت‌ از سركوچه‌ برایش ‌سیگار بخرد. حسین‌ رفت‌ سیگار خرید و آورد. فروغ‌ بسته‌ سیگار را گرفت‌ و یكی ‌درآورد و كشید. بعد بلند شد تا برود. گفتم‌:« فروغ‌ جان‌، به‌ این‌ زودی‌ كجامی‌روی‌؟» گفت‌: «مامان‌، اداره‌ام‌ دیر می‌شود، باید بروم‌ سركار.» شال‌ گردنش‌ را همین‌ طوری‌ انداخت‌ دور گردنش‌ و راه‌ افتاد. گفتم‌: «سرت‌ را شانه‌ كن‌!» گفت‌:«ای‌...مامان‌، شانه‌ می‌خواهد چه‌ كار» پرسیدم‌ با ماشین‌ خودش‌ آمده‌، كه‌ گفت‌ ماشینش‌ را وقتی‌ می‌خواسته‌ برود خارج‌ فروخته‌ و حالا با جیپ‌ اداره‌ آمده‌. موقع ‌رفتن‌، لب‌های‌ مرا بوسید. من‌ شنیده‌ بودم‌ كسی‌ كه‌ می‌خواهد بمیرد، لبش‌ سرد می‌شود. یك‌ دفعه‌ قلبم‌ همین‌طور ریخت‌ پایین‌. دنبالش‌ دویدم‌ توی‌ حیاط.گفتم‌: «ماشینت‌ كجاست‌؟» گفت‌: «گذاشتم‌ سر خیابان‌.» در را كه‌ باز كرد تا برود، گفتم‌: « فروغ‌ تند نروی‌! » گفت‌: «مامان‌، شما همیشه‌ نصیحت‌ می‌كنی‌. هرچه‌ خدا بخواهد همان‌ می‌شود.» دوباره‌ مرا بوسید، و رفت‌. سركوچه‌ كه‌ رسید و سوار ماشین‌ شد، برایم‌ دست‌ تكان‌ داد. بعد مثل‌ برق‌ رفت‌.


- و همان‌ روز...
- بله‌، همان‌ روز تصادف‌ كرد و من‌ هم‌ دیگر ندیدمش‌.




- چه‌ كسی‌ خبر تصادف‌ را به‌ شما داد؟
- یك‌ نفر تلفن‌ زد، و تا گوشی‌ را برداشتم‌ گفت‌:« شما خانم‌ سرهنگ‌ هستید؟فروغ‌ خانم‌ تصادف‌ كرده‌.» گفتم‌:«تو را به‌ خدا سربه ‌سر من‌ نگذارید. من‌ اصلا حال ‌و حوصله‌ این‌ حرف‌ها را ندارم‌.» گفت‌: «خانم‌ به‌ خدا دروغ‌ نمی‌گویم‌. من‌ چه ‌دشمنی‌ای‌ با شما دارم‌؟ من‌ كه‌ دشمنی‌ ندارم‌، می‌خواستم‌ خبر بدهم‌.» تا گوشی ‌را گذاشتم‌، تلفن‌ دوباره‌ زنگ‌ زد. سلمانی‌ام‌ بود. تا صدایم‌ را شنید پرسید كه‌ چیزی‌ شده‌. گفتم‌ یكی‌ زنگ‌ زده‌ و گفته‌ فروغ‌ تصادف‌ كرده‌. سلمانی‌ام‌ گفت‌ كه‌ اوهم‌ شنیده‌ و برای‌ همین‌ تماس‌ گرفته‌. دیگر نفهمیدم‌ دارم‌ چه‌ كار می‌كنم‌. دست ‌حسین‌ را گرفتم‌ و راه‌ افتادم‌ طرف‌ بیمارستانی‌ كه‌ سلمانی‌ام‌ گفته‌ بود.


- توانستید فروغ‌ را ببینید؟
- وقتی‌ رسیدم‌ پشت‌ در بیمارستان‌، غروب‌ بود و در را بسته‌ بودند. هرچه ‌التماس‌ كردم‌ در را باز نكردند. نگهبان‌ پرسید:«تصادفی‌ داری‌؟» گفتم‌: «آره‌! »گفت‌: «مال‌ آن‌ سرهنگ‌ است‌؟» گفتم‌: «آره‌! » گفت‌: «خانم‌ برو فردا بیا! همه‌ رفتند.» گفتم‌: «من‌ می‌خواهم‌ بچه‌ام‌ را ببینم‌.» هر چه‌ التماس‌ كردم‌، قبول‌ نكرد. گفتم‌: « تو را به‌ قرآن‌!... خودت‌ بچه‌ داری‌؟» گفت‌: «بله‌!» گفتم‌: « پس‌ جان‌ بچه‌ات‌ در را بازكن‌! » گفت‌: «نمی‌شود، برو فردا بیا!» بعد كه‌ من‌ نرفتم‌، آن‌ عمله‌ گفت‌:«خانم‌ حالامی‌خواهی‌ بروی‌ چه‌ ببینی‌؟» گفتم‌: «خب‌ می‌خواهم‌ ببینم‌ بچه‌ام‌ زنده‌ است‌ یامرده‌.» گفت‌:« حالا خیال‌ كن‌ مرده‌! » احمق‌، «مرتیكه‌ » !
من‌ همان‌جا نشستم‌; غش‌ كردم‌ افتادم‌. پاسبان‌ها آمدند زیر بغل‌ مرا گرفتند و یك‌ تاكسی‌ برایم‌ صدا زدند. وقتی‌ رسیدم‌ خانه‌، دیدم‌ قیامت‌ است‌.خیلی‌ شلوغ‌ بود، عكاس‌، فیلمبردار، همسایه‌ها، نظامی‌ها و....
همان‌جا آن‌ قدر خودم‌ را زدم‌ كه‌ تا چهل‌ روز، پاهای‌ من‌ مثل‌ مركب‌ سیاه‌ بود.از همان‌موقع‌ تا حالا، خدا شاهد است‌ اشك‌ در چشم‌های‌ من‌ مانده‌. بعد هم‌ كه ‌آن های‌ دیگر مردند. چه‌ چیزی‌ برای‌ من‌ مانده‌؟ همین‌ یك‌ تكه‌ پوست‌ واستخوان‌....


- می‌دانید چه‌طوری‌ تصادف‌ كرده‌ بود؟
- از سه‌ راه‌ سلطنت‌آباد یك‌ ماشین‌ ساواك‌ می‌افتد دنبالش‌. فروغ‌ تندتر حركت‌ می‌كند و می‌رود طرف‌ خیابان‌ سلطنت‌ آباد; كه‌ آن ها فروغ‌ را گم‌ می‌كنند.بعد می‌آید طرف‌ خیابان‌ هدایت‌ و وقتی‌ می‌رسد به‌ دروس‌، یك‌ ماشین‌ كودكستان‌ از روبه‌رو می‌آمده‌. چون‌ نمی‌خواسته‌ با ماشین‌ كودكستان‌ تصادف‌ كند و بچه‌ها صدمه‌ ببینند، ماشین‌ را می‌كشد كنار و می‌زند به‌ درخت‌ و می‌افتد توی‌ جوی‌ آب‌. مردم‌ می‌گفتند ـ من‌ كه‌ خودم‌ ندیدم‌ ـ سرش‌ می‌خورد به‌ لبه‌ سیمانی‌ جوی‌ آب‌. فروغ‌ می‌افتد بیرون‌، ولی‌ كسی‌ كه‌ كنار دستش‌ نشسته‌ بوده‌،طوری‌ نمی‌شود.... رفت‌ دیگر، تمام‌ شد...


- چرا فروغ‌ را در ظهیرالدوله‌ دفن‌ كردند؟ دلیل‌ خاصی‌ داشت‌؟
-فرح‌ گفت‌ حتما باید در ظهیرالدوله‌ دفن‌ شود. روز خاك‌سپاری‌ هم‌ فرح‌ و اشرف‌ و دربار حلقه‌ گل‌ فرستادند.


- فكر می‌كنید با آن‌ همه‌ غم‌ و غصه‌ و تلخی‌ زندگی‌، فروغ‌ طعم‌ خوشبختی‌ را هم ‌چشید؟
- همیشه‌ می‌گفت‌: «دلم‌ می‌خواهد بمیرم‌.» همیشه‌ می‌گفت‌: «مامان‌، از این ‌زندگی‌ خسته‌ شده‌ام‌. دلم‌ می‌خواهد بمیرم‌.» می‌نشست‌ برای‌ سگ‌ و گربه‌ گریه‌ می‌كرد، چه‌ رسد به‌ آدم‌ها. می‌گفتم‌: «فروغ‌، تو از هر انگشتت‌ یك‌ هنر می‌بارد.برای‌ چه‌ می‌نشینی‌ غصه‌ می‌خوری‌؟» می‌گفت‌:« مامان‌ جان‌، كاش‌ من‌ نه ‌خوشگل‌ بودم‌ نه‌ هنر داشتم‌، فقط خوشبخت‌ بودم‌.»