ناصر صفاریان
1
آن چه در سیاستگذاری و سیاستمداری مدیریت سینمای کشور (معاونت، سازمان یا هر چیز دیگر) میگذرد، بیش از هرچیز نامش «سیاستندانی» است. اینکه چه فکرهای بزرگی در سر مسئولان سینمایی است و اینکه نیت شان چه اندازه خیر است شاید مهم باشد، ولی آن چه جلوه میکند و مهم است، قدرت اجراست؛ چیزی که مدتهاست ندیدهایم. جز قدرتنمایی در برابر خانه سینما و پسزدن رایی که موجب خوش حالی اهالی سینما شد، آن چه در سال 91 دیدهایم، عقبنشینی بوده و واگذارکردن بازی از هر سو. عقبنشینی مقابل معترضان خیابانی و مخالفان دارای تریبون «گشت ارشاد» و «خصوصی»، عقبنشینی مقابل مخالفان «لاله»، عقبنشینی مقابل سیاستهای نادرست حوزه هنری و حتی عقبنشینی مقابل تبصرههای مالیاتی دولت که صدای سینماگران را درآورده.
در این میان آن چه عجیب است، اظهارنظرها و بیانیههای مدیران سینمایی است؛ حرفهایی به شدت غیرواقعی، که مشخص نیست جز تنش بیش تر چه حاصلی به بار میآورد. در جنگهای گروهی و حتی در دعواهای محلی هم وقتی یک نفر میبیند زورش به طرف مقابل نمیرسد، سرش را میاندازد پایین و چیزی نمیگوید و رد میشود. دعوا و حتی رجزخوانی مربوط به زمانی است که آدم ببیند زورش میرسد. حالا این همه مصاحبه و تهدید طرف مقابل، وقتی قرار است آقایان در نهایت عقب بنشینند و حرف گوش کنند، حاصلش چیست جز اینکه اسباب حیرت و حتی مسرت دیگران شود؟ نامش اگر «سیاستندانی» نیست، پس چیست؟
2
اگر توصیه و معرفی احمدرضا احمدی و پذیرش بهرام بیضایی نبود، شاید خانم پروانه معصومی در حوزه آگهی تبلیغاتی میماند و به سینما راه نمییافت. حالا هم اگر نامی از ایشان باقی ست، به خاطر آثار بیضایی به ویژه «رگبار» است، نه کارهای یکی از یکی نازلتر سالهای اخیر، که خاطرههای گذشته را خدشهدار میکند.
با این حال، خانم معصومی به یکی از خبرگزاریها گفته: «هیچ خاطرهای از بیضایی ندارم و خوش بختانه ایشان را از ذهنم حذف کردهام. به هر حال از ایشان خوشم نمیآید و دلم نمیخواهد دربارهشان حرف بزنم.»
عجیب است؛ نه؟!
3
چند سال بود جشنواره تئاتر فجر به همت محمد اطبایی که بیش از هرکسی در این سالها بر امور بینالملل سینما و تئاتر ایران اشراف دارد، صاحب بازار شده بود. پس از کنار رفتن او از بخش بینالملل اداره هنرهای نمایشی، این بازار همچنان در کنار جشنواره تئاتر برقرار بود. تا اینکه اعلام شد: «جشنواره تئاتر امسال، بدون بازار برگزار میشود!»
به همین سادگی و به همین راحتی!
4
این هم از «خردهخاطرات» ژوزه ساراماگو، با ترجمه اسدالله امرایی:
کنار در یکی از فروشگاههای زنجیرهای، مردی بادکنک میفروخت که یکی از آنها را به دست آوردم. نمیدانم من خواسته بودم یا مادرم به طرز غیرعادی خواسته بود که در جمع ابراز محبت کند. یادم نیست، سبز بود یا قرمز، زرد، آبی یا سفید ساده. اتفاقی که بعدا افتاد، باعث شد رنگش را فراموش کنم؛ با اینکه باید همیشه به یادم میمانده چون اولین بادکنکی بود که در کل زندگی شش یا هفت سالهام داشتم. هنگام بازگشت به خانه، من با چنان افتخاری گام برمیداشتم که گویی تمام جهان را به نخی بستهام و با خودم میکشم. ناگهان متوجه شدم کسی پشت سرم پوزخند میزند. سر برگرداندم و دیدم باد بادکنک خالی شده بود و من بیآنکه متوجه شوم آن جسم کثیف، چروکیده و بیشکل را روی زمین میکشیدم و دو مرد مرا به هم نشان میدادند و میخندیدند. آن جا حس کردم مسخرهترین آدم دنیا هستم. حتی گریه هم نکردم. نخ را رها کردم و بازوی مادرم را گرفتم، مثل غریقی که به تخته نجات آویزان میشود و به راهم ادامه دادم. آن جسم کثیف، چروکیده و بدشکل، دنیا بود.
روزنامه بهار- 12 دی 1391