نوشته ها



 

 

انگار همین دیروز، ولی بیست سال پیش، دربارۀ «نون و گل‌دون»، نوشته بودم، برای محسن، محسنِ عزیز.

 

******

چند خط از آن نوشته، که اسفندِ هفتادوشش در ماه‌نامۀ فیلم منتشر شده:

...«نوبت عاشقی» شد مهم‌ترین اندیشۀ زندگی‌ام. دیگر هر کنشی را یک واکنش می دیدم و هر عملی را یک عکس‌العمل. همان‌طور که تو نوشتی و نشان دادی، موقعیت همه را در نظر می‌گرفتم. سعی می‌کردم از دست کسی ناراحت نشوم و همیشه حق را بدهم به دیگران. خودم را عادت دادم و ماندم... و در این اوضاع، سروکلۀ «نون و گل‌دون» پیدا شد و اندیشه‌ای را که مدیون تو بود تقویت کرد. اگر آن دفعه، صحبت از کنار کشیدن به خاطر یک نفر دیگر و گذشت در حقِ دیگران بود، این بار می‌گفتی با آدم‌های آن طرفِ خط و با دشمنِ دیرین هم می‌شود دوست بود.... اگر این فیلم را ساختی تا آن صحنۀ معرکۀ پایانی را خلق کنی و برکت و سبزی و عشق را بیاوری دورهم، آن‌ها را به جایی کشاندی که برای هم احترام قائل شوند و جواب عطوفت را با عطوفت دهند نه خشونت. ولی اگر یک نفر عوض شد و طرف مقابلش همان آدم سابق ماند چه؟

جایی خواندم که گفته‌ای «صلح، بهتر از عدالت است». جملۀ قشنگی‌ست. می‌خواهی بگویی برای به هم نخوردنِ آرامشِ دیگران، آدم باید از نادیده گرفته شدنِ حقش بگذرد. خیلی خوب است. خیلی. «نوبت عاشقی» و «نون و گل‌دون» هم همین است اصلا. ولی اگر آدم اعتقاد پیدا کرد صلح بهتر است و به خاطرِ صلح، نسبت به پایمال شدنِ حقش سخنی نگفت، اما دیگران برای صلح ارزش قائل نشدند و به اسم عدالت آمدند جلو، چه طور؟ آن وقت چه باید کرد؟... اصلا چرا فقط من باید از حقم بگذرم؟ چرا فقط من باید موقعیتِ دیگران را در نظر بگیرم؟ چرا همیشه من؟

 

******

این نوشته را در سایتم نگذاشتم هیچ‌وقت. به کسی معرفی‌اش نکردم هیچ‌گاه. تهِ دلم رضایت نمی‌داد به بیش‌تر دیده‌شدنِ این اعتراض. حقیقت این بود که منشِ حقیقی‌ام همان آرامش بود و ماند و ماند. همان حق را به دیگری دادن. همان کنش را واکنش دیدن. همان صلح را برتر دانستن از عدالت. ولی...

 

******

ولی... مانده‌ام محسن، محسن عزیز. مانده‌ام... که چه روزگارِ خوشی بود تازه آن روزها و چه دست‌نیافتنی‌تر است آن نمای دل‌نشینِ آخرِ فیلمت در این زمان... با وجودِ تمامِ اعتقاد و همۀ ندامتِ بعدش، گاهی آدم عدالت می‌خواهد و به خشم راه می‌دهد... به خدا آدم خسته می‌شود. خسته نه، که می‌بُرَد. می‌بُرَد به خدا. به قول نصرت رحمانی: «من خسته نیستم/ دیری‌ست خستگی/ تعویض گشته است به درهم‌شکستگی/ من خسته نیستم؛ درهم‌شکسته‌ام»

 

 

ناصر صفاریان

چهارده/ آبان/ نودوشش