نوشته ها




"نه جایی برای مرحوم رنوار هست و"قاعده بازی". نه برای مرحوم برشت و فاصله گذاری اش. دوست داشتن - اگر دوست داشتن باشد- این حرف ها سرش نمی شود. نه قاعده ، نه فاصله."
روی برگ اول كتاب این را نوشت و زیرش اضافه كرد: برای نازنین عزیز. عادت به امضای كتابی كه هدیه می داد نداشت. حتی نوشته های خودش. اما این یكی را خود نازنین خواسته بود."یعنی چی نمی نویسی؟ مثل اون یكی هم نه ها. دو تا كلمه نوشتی تقدیم به فلانی. همین؟ من یه متن ویژه می خوام. ویژه ویژه."
كتاب جدیدش را هم باز كرد و شروع كرد به نوشتن. یاد آن چهره شیرین كه می افتاد دلش ضعف می رفت. دلش می خواست یك چیزعاشقانه می نوشت. آن وقت تازه می شد ویژه. ویژه ویژه. ولی رعایت فاصله از آن سو راه را می بست. كاری از دستش ساخته نبود. چند باری اشاره هایی كرده بود و در عمل هم سعی كرده بود نشان بدهد، ولی راه بسته مانده بود. جایی برای از عشق نوشتن نبود، ولی باز از دلش نوشت.
"گاه بودن به بودن است و گاه به روانه بودن.
وای به احوالی كه بمانی كه بمانی یا نمانی...
سایه سار تردید كه دورت را گرفت و جوانه های خرد چه كردن چنان سر برآورد كه درخت های كلان ندانستن، سایه بان سرت شد و دیوارپشت سر و حصار پیش رو،آن گاه می مانی، وا می مانی، درمی مانی. همه رفتن و آمدن نفس ات ، می شود پرسش رفتن و نرفتن خودت."بودن در بودن است یا در روانه بودن؟"
... و حالا می دید كه نگرانی اش بیهوده نبوده. بخشی از زندگی طرف مقابل شده بود. بخش كوچك كوچك كوچكی. البته این را می گفت تا دلش كمی خوش باشد وگرنه همین بخش كوچك كوچك كوچك را هم مطمئن نبود. همه چیز عادی و معمولی پیش رفته بود.تنها چیزی كه بر تردید ادامه دادن یا ندادن دوستی می چربید این بود كه می دانست از احساس بی بهره نیست و یك جورهایی آدم اهل دلی ست. ولی این احساس زیر یك لایه سفت و سخت عاقلانه پنهان شده بود. مگر می شد آدمی بدون احساس ، خالق اثری باشد با آن همه احساس؟
آن قدر در همین مدت كوتاه برایش عزیز شده بود كه نمی توانست به چشم دوست معمولی به او نگاه كند. در همه این مدت هم اذیت شده بود. رنج دلنشین البته. مدام سعی كرده بود به روی خودش نیاورد و خودش را گول بزند كه درست می شود. مثل همه تلقین های احمقانه ای كه در زندگی گیاهی جدیدش وجود داشت. آسمان آبی و هوای آفتابی و... .ولی خودش هم می دانست كه حال و روزش نه به آبی آسمان ربطی دارد و نه به آفتابی هوا. همه زندگی اش خلاصه می شد در وجود معشوق. همه همه همه. همه و همه و همه. وقتی بود همه چیز بود و وقتی نبود هیچ چیز نبود.
نه تعهدی در میان بود و نه قولی. تازه اگر بود هم اجباری به حفظ آن نبود. راحتی نازنین آرزوی او بود و هرچه می خواست باید همان می شد. پس گله ای نبود. ولی دیگر نمی خواست چرخ پنجم باشد و لا به لای برنامه های متنوع همیشگی یك كوچولو هم سهم او. اصلا برای خود عاشقی خوب نبود. نباید ادامه می داد. چون نباید خراب می شد. باید خوب می ماند. خوب خوب خوب. پس باید می رفت. شروع كرد به نوشتن.
"آبی زندگی، آرامش روزگار، رویای دلنشین
دیدن رویایی ات برایم زنده شدن دوباره آرزوهای مرده در برهوت بود و نوید سیراب شدن از زندگی بخشی موج های بی كران. تماشای آبی گستره وجودت لطف مجدد پروردگار بود در پاسخ گم كرده راهی كه به طراوت راه می جست....اما نازنین ، نه هر رفتنی خود خواهی ست و نه هر نبودنی از علاقه به خویش و میل به بهتری خود. گاهی باید رفت تا خاطره بودن خراب نشود. تا گل دوستی به گل ننشیند. تا به پشت سر كه نگاه می كنی زیبایی همچنان خورشید را ببینی نه گستره چادر شب بی طلوع.
من باید می رفتم. وقتی برای دلتنگی چاره ای نبود ودیداری نبود و رخصتی به حضور نبود، وقتی برای نگرانی و دلشوره عاشقی جایی نبود، وقتی برای نگاهم پاسخی نبود، وقتی برای كلامم ندایی نبود، وقتی...
دل به كنار ، جایش محفوظ. ولی باید می رفتم. نه به اختیار، كه از اجبار. اجبار به اختیار.
گلایه ای هم اگر هست ، نه از آن وجود نازنین ، كه از خداست. خدایی كه همچون بندگانش وقتی می بیند عاشقانه دوستش می داری دیگر نمی بیندت. ... آرزومند رسیدنت به هرچه رسیدنی."

 


ناصر صفاریان

هفده/ آذر/ هشتادوپنج