نوشته ها



دلت می‌خواهد زودتر برسی خانه تا کلید را هنوز نچرخانده‌ای، به بغضت امان ندهی، به بغضی که امان نمی‌دهد و نمی‌شود در شهر رهایش کرد. نمی فهمی کسی را که گفت مرد نباید گریه کند. نمی فهمی شهری را که مرد نباید در آن گریه کند.
دلت می‌خواهد بروی زیر دوش و یک دلِ سیر گریه کنی. اشک و آب یکی شود و اصلا کسی نبیندت. و یادت می‌آید «کدام کسی؟» پس می‌ترکانی‌اش نرسیده به دوش و نرسیده به هر چیز. می‌ترکد اصلا قبلِ آن که بخواهی و اراده‌ کنی به ترکاندنش.
خودت را می رسانی به ترانه‌های بالینی و دل می‌دهی به صدای هایده. تن می‌دهی به اشکی که نمی‌دانی چرا می‌آید و سَبُکی نمی‌آوَرَد... و دلت می‌خواهد سبک شوی. دلت می‌خواهد مثلِ سعیدِ کنارِ راین، داد بزنی بر سر خدا و داد بزنی و داد بزنی که «چرا؟ چرا؟ چرا؟...» 
"ندیدی گریه‌هامو، نخوندی قصه‌هامو
به اون‌جایی رسیدم، که گم کردم خدامو..."

 

 

ناصر صفاریان

دو/ آبان/ نودوسه