نوشته ها



 

دیدارِ معمولِ اغلبِ نوه‌‎ها با پدربزرگ و مادربزرگ، تازه در دورۀ پرمعاشرتِ پیش از این، آخرِ هفته بود یا خیلی‌خیلی اگر می‌شد هفته‌ای دو بار و در حد سر زدن و شاید شامی و نهاری. ولی پدربزرگ، برای من، یکی از همیشگی‌های زندگی بود. در خانۀ دوطبقه‌ای زندگی می‌کردیم که طبقۀ هم‌کف، پارکینگ بود و حیاط، طبقۀ اول، پدربزرگ و مادربزرگ و طبقۀ دوم هم خانوادۀ ما؛ چیزی که در همۀ این سال‌ها ادامه یافت. چشم باز کردن و در بغلِ پدربزرگ و مادربزرگ بودن، از همان اولِ اولِ اول، وجودشان را متفاوت کرد برایم. بگذریم از با هم بودن‌های اغلب و هرروزۀ خانوادگی، که حتی هر وقت این گونه نبود هم من یا خودم شام و نهار می‌رفتم طبقۀ پایین یا اصلا خودشان صدایم می‌زدند. و این تازه به‌جز مواردی بود که غذای مورد علاقه‌ام را درست می‌کرد مادربزرگ یا پدربزرگی که در آش‌پزی هم دستی بر آتش داشت. مهمانی رفتن‌های دوسه نفره با پدربزرگ و مادربزرگ که هیچ، مرا مسافرت هم می‌بردند مثلا به شمال یا مسافرت دونفرۀ من و پدربزرگ به مشهد. سینما رفتن دونفره هم بخش دیگری بود و  مثلا دیدنِ «دل‌شدگان» با پدربزرگ. در اولین سال‌های پول‌ توجیبی گرفتن از پدر هم پدربزرگ اصلا کاری به پدر نداشت و پول توجیبیِ جداگانه‌ای به من می‌داد. اغلب هم موقعِ مدرسه رفتن و زمانی که به پاگردِ جلوی طبقۀ آن‌ها می‌رسیدم، انگار پشت در منتظر باشد و از چشمیِ در نگاه کند تا با دیدنِ من در را باز کند و پول را بگذارد کفِ دستم. طوری هم این کار را می‌کرد که نه پدر بداند و نه اصلا کسی باخبر شود. یعنی یک جور پول توجیبیِ ثبت نشده‌ که می‌شد هر کاری با آن کرد و به کسی هم جواب پس نداد.

*****

طبیعی‌ست که شرایطِ کنارِ هم بودن، آدم‌ها را به هم نزدیک کند و گاه خیلی نزدیک. این اتفاق، برای پدرم هم رخ داده بود. برای رابطه‌اش با پدربزرگ و مادربزرگ. برای خیلی چیزها. این دو سه روز آخر هم که می‌دانستیم به پایان حضور پدربزرگ نزدیک است، پدر در تدارکِ ضیافتِ اندوه بود. من هم با اندک توانی در حد حضور در کنارش، سخت‌ترین تجربۀ زندگی را پشتِ سر گذاشتم. این که درگیر خرید کیک و آب‌میوه و آب باشی برای روز دفن و درگیر انتخاب محل مناسب برای نهارِ بعد از بازگشت از گورستان و... خیلی خیلی سخت است همۀ کارهایی را که قبلا به وقتِ شادی و برای جشن و شادمانی می‌کردی، حالا به وقتِ قبلِ از عزا بکنی و برای آماده کردنِ اسبابِ عزا.

*****

روزهای سختِ یک سالِ گذشته، که به بیماریِ هم‌زمانِ پدربزرگ و مادربزرگ و مادرم گذشت، پدربزرگِ درگیرِ کهولت و دارای سابقۀ سرطان گوارشی، حضورش به سکوت و خلوت اتاقش گذشت و دوا و درد. ولی شکرِ خدا، در وضعیتی بود که همیشه دلش می‌خواست؛ این که از پا نیفتد. فقط کم‌تر از ده روزِ آخر نتوانست غذا در دهان بگذارد و فقط کم‌تر از سه روزِ آخر نتوانست به دست‌شویی برود و فقط کم‌تر از دو روزِ آخرش به ناهشیاری گذشت.

*****

بعدازظهرِ روزِ آخر با پدر رفتیم داروخانۀ هلال احمر تا سرم مخصوصی را که همه جا ندارند برای پدربزرگ بگیریم. گرفتیم و پدر رفت سراغ خرید کیک و آب میوه برای روز دفن و قرار شد خبر بدهد تا من با همان رانندۀ آشنای همیشگیِ آژانس که با هم بودیم بروم دنبالش و بعد هم رفتم پیِ کار دیگری. در مسیر برگشت به خانه که زنگ زدم تا آماده باشد برویم برای تحویل گرفتن خریدها، گفت از داروخانه آب مقطر بگیرم برای یکی از تزریق‌های پدربزرگ. چند آب مقطر خریدم و آمدم خانه. من پیاده شدم و قرار شد پدرم با همان ماشین برود. قبل از رفتن، دست و پای پدربزرگ را بوسید و در گوشش چیزی گفت و رفت... و پدربزرگ همان وقتی رفت که پدر نبود. پدری که همیشه کنار پدربزرگ مانده بود، حالا نباید در لحظۀ رفتن پدرش کنارش می‌بود. نمی دانم چرایش را. ولی سرنوشت این‌گونه رقم خورد که به وقتِ رفتنِ پدربزرگ من کنارش باشم و دستم روی دستش، تا رفتنش را با تمام وجود ببینم...

*****

پدربزرگ، خیلی بیش‌تر از پدربزرگ بود. پدربزرگ، فقط پدربزرگ نبود.

 

ناصر صفاریان

بیست‌وهفت/ مهر/ نودوشش