فیلم ها



 

سال هشتادویک بود، اوایل آذر. در یکی از کتاب‌فروشی‌های میدان انقلاب، محمد قاسم‌زاده داستان‌نویس را دیدم. از خانه پوران‌خانم فرخ‌زاد هم‌دیگر را می‌شناختیم. گفت در مراسم آن سال جایزه ادبی یلدا قصد بر این است که فیلم کوتاهی درباره ادبیات داستانی بسازند و آرش حجازی دنبال من می‌گردد برای ساخت این فیلم. دکتر آرش حجازی که هر جا هست و هر چه می‌کند، زنده و برقرار باشد همیشه، مدیر انتشارات کاروان بود و با همراهی انتشارات اندیشه‌سازان، این جایزه ادبی سالانه را برگزار می‌کرد.
آن سال قرار بود تقدیر/جایزه اصلی نصیب محمود دولت‌آبادی شود و بنا بود او حتما در این فیلم باشد، ولی نه به معنای تمرکز بر او و روایتی از او و زندگی یا آثارش. پیشنهاد هم روایتی از کلیت ادبیات داستانی بود در قالب یک مرور.
سلام‌وعلیکی با دولت‌آبادی برقرار بود از پیش، ولی جمله حجازی که می‌گفت با او صحبت کرده و تمام‌وکمال در اختیار کار خواهد بود، مهم‌ترین عامل ترغیب‌کننده بود و جذاب‌ترین وجه برای پاسخ مثبت. بگذریم که تمام‌وکمالی که ذکرش رفت در حدی بود که همان ابتدای کار، محمود دولت‌آبادی نازنین، همه‌جای خانه را نشان‌مان داد، ولی دستِ آخر، پشت میزِ آش‌پزخانه نشست و شمعی هم روشن کرد و گذاشت جلویش و گفت همان‌جا و همان‌ شکل خواهد بود و بس؛ نهایت تلاش ما هم این شد که آش‌پزخانه را از آش‌پزخانه بودنش درآوریم!
 
 
فیلم برای برنامه‌ای خاص ساخته شد و بینندگانی خاص، خیلی هم ضرب‌الاجلی و در کم‌تر از یک ماه؛ به برخی چیزها نرسیدیم و مثلا علی‌رضا کهن‌دیری عزیز که اسمش در خبرها هم به عنوان آهنگ‌ساز آمده و تنها یک طبقه با دفتر سهراب خسروی فاصله داشت، تا شب آخر آن‌قدر قرار بود موسیقی را برساند و نرساند، که مجبور شدیم ببینیم در دفتر تدوین سهراب، چه موسیقی‌هایی در دست‌رس است تا انتخاب کنیم و روی فیلم بگذاریم! کل ماجرا هم که یک سفارش بود به هر حال، ولی خب دوست‌داشتنی بود و هنوز هم دل‌نشین است برایم.
 
 
فیلم با چند مورد اصلاحیه و فقط برای یک بار نمایش در همان مکان خاص برگزاری مراسم یلدا مجوز گرفت، آن هم عصر همان روز و تنها چند ساعت مانده به مراسم. سال‌ها بعد ولی، بالاخره، اجازه نمایشش را دادند...