نشد؛ نمیشد... میشود؟
ناصر صفاریان
مساله فقط علاقه و کنجکاوی و حتی سماجت من نبود. مساله فراتر و خیلی فراتر از خواست و اراده آدمی در حد و اندازه من بود که دلش میخواست درباره فروغ فیلمی بسازد یا تحقیقی کند برای پیداکردن منابع بیشتر. طوری که حتی اگر فیلمساز مهم و نویسنده بزرگ و چهره سرشناسی هم میبودی، نمیشد وارد موضوعی شوی که همه درها به رویش بسته بود و با اصرار بسته مانده بود. تحقیقاتی که اصلا به قصد فیلم ساختن شروع نشده بود، در نهایت پس از سالها، و بهویژه پس از دستیابی به اسنادی که وجه تصویریاش پررنگ بود، رسید به تصمیمِ ساخت فیلم؛ مثلا پیدا کردن اولین تصویر متحرک از فروغ. خب در شرایطی که تنها چند عکس از فروغ دیده شده بود، در معرضِ تماشا قرار گرفتن تکهفیلمهایی که هنوز هم تنها فیلمهای موجود از فروغ هستند، بیش از هر چیز ترغیبم کرد به ساختن فیلم.
فضا هم کمی متفاوت شده بود و در دورۀ پس از دوم خردادِ هفتادوشش، حالا میشد فکر کرد به این که شاید بشود. رفتم سراغ محمدعلی زم که پیشینهاش در مدیریت حوزۀ هنری و سلاموعلیکی که به دلیل فعالیت نوشتاریام از سالها قبل میانمان برقرار بود ، کمی به این احتمال رنگ میداد. بهخصوص که حالا نویسندۀ هفتهنامۀ «مهر» هم بودم که او مدیرمسئولش بود. به جای هر پاسخی لبخند زد فقط. خنده به جای جمله. به جوانی و نادانیِ من میخندید که فکر میکردم بعد از دوم خرداد خیلی چیزها شدنی است. نشد ولی. نمیشد. در نهایت پس از اصرار من در آخرین دیدار گفت «فقط شعرش، فقط دو کتاب آخرش... تازه آن هم شاید... باید مشورت کنم.» کار به مشورت نکشید البته. من موافق چنین نگاهی نبودم و دلم نمیخواست فقط یک تکه از یک آدم بشود موضوع فیلمم.
برای من که چند سال بود نوشتههایم در روزنامۀ «سلام» هم منتشر میشد، نگاه مخالف فروغ تازگی نداشت و همچنان یادم بود وقتی در سالِ هفتادوپنج به دلیل شکایت ابوالقاسم طالبی پروندهای در دادگاه ویژۀ روحانیت برایم گشوده شد، بخشی از پرونده، حملۀ نشریۀ «سینماویدئو» به فروغ بود و نوشتههای من در دفاع از او. نگاه شخص موسوی خویینیها در مقام مدیرمسئول را هم به خاطر داشتم که روزی در کنار یکی از مطالبم پانویس کرده بود: ««اگر سن شما اجازه نمیدهد، من خوب به خاطر دارم زمان درگذشت فروغ فرخزاد و حرفهایی که پیرامونش زده میشد، «گنه کردم گناهی پر ز لذت» او هم سر زبانها بود.» همان طور که به خاطر داشتم در همان زمان، چنین مورد خطاب قرار گرفته بودم: «با توجه به این که فروغ فرخزاد، یکی از جرثومههای نظام ستمشاهی بوده...» و البته همان طور که یادم بود در کلاس سوم دبستان، مربی امور تربیتی دفترچهای که شعر فروغ را در آن نوشته بودم از من گرفت و گفت فروغ زن کثیفی بوده است. شاید از همان موقع، از همان اول، باید میفهمیدم نمیشود. ولی خب تصورم این بود که با تغییر فضا، حالا شاید بشود. حتی با استفاده از روابط درون روزنامۀ «سلام» و معرفی از سوی دوستان در روزنامه رفتم سراغ شورای شهر تهران تا آنها را راضی کنم به ساخت فیلمی دربارۀ فروغ. شورای شهر اول و ترکیب یکدستِ اصلاحطلبان و جلسه با خانم وسمقی هم هیچ نتیجهای نداشت. نشد. نمی شد.
در نهایت، خودم شروع کردم. با پول خودم. نه این که حساب بانکیام را خالی کنم و قلکم را بشکنم و... نه. با قرض و لنگلنگان و گاهبهگاه. روز چهارم فیلمبرداری هم، موقعی که داشتیم در یکی از فرعیهای خیابان توانیر یکی از صحنههای خارجی را میگرفتیم، ناگهان عدهای ریختند سرمان و زدند و گرفتند و کشیدند و بردند و بیش از همه هم بایرام فضلی، دوست عزیز فیلمبردارم کتک خورد که تا آخرین لحظه سعی داشت دوربین را حفظ کند و کاست را ندهد. بدشانسی هم این بود که تمام کاستهای روزهای قبل همراهمان بود و همه را گرفتند و بردند. آن شب، شب چهارشنبهسوری بود و مردم در پسزمینۀ کارمان مشغول جشن و سرور بودند. تصور اولیهمان این بود که کسی با ما کاری نداشته و اینها به مردم حمله کردهاند. ولی وقتی زیر کتک اسم فروغ را از زبان آنها شنیدیم، فهمیدیم ماجرا جدیتر از چهارشنبهسوری است. آن موقع نفهمیدیم که بودند و چه بودند، ولی بعدا چرا.
آن زمان در هیاتمدیرۀ انجمن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران بودم و مرحوم علی معلم هم رییس هیاتمدیره بود. چند روز بعد که جلسه داشتیم، وقتی ماجرا را فهمید، پیشنهاد داد با مرحوم ابراهیم بحرالعلومی تماس بگیرم، چون او احتمالا آشناهایی دارد و میتواند کمک کند. چند روز بعد و در هفتۀ دوم سال جدید، به همراه مرحوم بحرالعلومی به جاهای مختلفی رفتیم که امکان تنهایی رفتن برای من نبود. آخر سر هم رد فیلمهای ما و رد آن حملهکنندگان پیدا شد. ولی ماجرا پیچیدهتر از این حرفها بود و نمیشد به نتیجهای رسید. نشد خلاصه. نمیشد. حراست معاونت سینمایی وزارت ارشاد هم با وجودی که پای پرونده ایستاد و پیگیر بود، نتوانست کاری کند. نشد باز. نمیشد. همهجا هم میگفتند: «خب حالا چرا فروغ؟»
مدتی که در خستگی از حسِ بدِ نشدن و نتوانستن گذشت، چند ماه بعد، دوباره شروع کردم. در نهایت شد سه فیلم مستند با تقسیمبندیِ موضوعی: سرد سبز (زندگی)، جام جان (شاعری) و اوج موج (سینما و تیاتر). زمان ساخت هم تمام فکر و ذهنم را از تمامِ نشدنهای قبل و نشدنهای احتمالیِ بعد خالی کردم تا هرآنچه دوست دارم بسازم و هرآنچه دوست دارم بگویم. فیلم خودم را ساختم، با تمام وجود و با تمام علاقه. برای ساختنش از کسی اجازه نگرفتم و حاضر نشدم به ممیزیِ پیش از ساخت تن بدهم، ولی به قصدِ نمایشِ بهتر و دیدهشدنِ بیشتر، فیلمها را پس از آماده شدن به وزارت ارشاد دادم تا پروانه نمایش بگیرم. کوتاه آمدن تا جایی که به کلیت فیلم لطمه نخورد چرا، ولی تکهپاره کردن اثر نه. همین شد که «سرد سبز» شد و «اوج موج» شد و... «جام جان» نشد. دو تای اول با حذف و تغییر در یک صحنه و دوسه عکس مجوز گرفت و سومی نه. ماند که ماند. حاضر نبودم با حذف و حتی تعدیل در بخشهای مهم به تحریف برسم و فروغ را فدای مجوز کنم. نشد. نمیشد.
«جام جان» بهار هشتادویک به ارشاد داده شد و ماند و ماند و ماند. در نهایت پس از سالها و وقتی فیلم در جشنوارههای خارجی نمایشهای متعددش را پشت سر گذاشت و دیویدیاش توسط شرکت معتبر «فَسِتس» عرضۀ جهانی شد و خلاصه خوب دیده شد، به نسخۀ جدیدی برای نمایش در ایران رسیدیم و به جای تکهپاره کردن فیلم، دو بخش از «جام جان» را بهکلی کنار گذاشتیم و تدوین جدیدی انجام دادیم. ترجیح دادم، در این نسخه، دربارۀ دو موضوع اصلا حرفی مطرح نشود تا این که یکچیزهایی گفته شود و یک چیزهایی نه. اینگونه شد که فیلم نزدیکِ ده سال بعد مجوز گرفت. با حذف یک چهارمِ اثر. یک جورهایی تاریخی شد خودش. فیلم شصتدقیقهای در نسخهای چهلوچهار دقیقهای. نشد دیگر. بهتر از این نشد. نمیشد. طوری که مثلا وقتی در سال هشتادویک بعد از دریافت مجوز برای فیلم «سرد سبز» با درج آگهی در نشریات شروع کردیم به پیشفروش نسخۀ ویاچاس و ویسیدی، از ادارۀ پست آمدند سراغم و بدون این که به مجوز ارشاد اهمیتی بدهند اصرار داشتند فیلم را بازبینی کنند و مدام هم میپرسیدند: «خب حالا چرا فروغ؟»
زمان گذشت و یکچیزهایی به هر حال بهتر شد و فروغ هم کمی از پستو بیرون آورده شد و بخشی از شعرها اجازه چاپ گرفت و کتاب درباره فروغ چاپ شد و... اما معنیاش گشایش تمام و کمال نبود و نه همۀ شعرهای فروغ به مرحلۀ انتشار رسید و نه هر حرفی دربارۀ فروغ اجازۀ انتشار پیدا کرد. در این شرایط، متن کامل گفتوگوها که بسیار بیشتر از بخشهای استفاده شده در این سه فیلم است، به همراه مطالبی دیگر در کتابی با عنوان «آیههای آه» چاپ شد. ممیزی داشت و چیزهایی کوتاه شد و عکسهای فروغ حساسیتبرانگیز شد و.... خلاصه مجوز دادند و منتشر شد. اصلاحیهها هم بنیان کتاب را به هم نزده بود و بیش از هر چیز بر حذف عکسهای فروغ متمرکز بود. اما برگۀ ترخیص از چاپخانه را ندادند و کتاب در صحافی دوباره ممیزی شد: جملهای از فروغ در ابتدای کتاب و عکسهایی از فروغ در انتهای کتاب. ناشر باید انتخاب میکرد: یا خمیرشدن سههزار نسخه کتاب یا بریدن صفحههای مورد نظر.
هم انتخاب ناشر و هم انتخاب من، دومی بود. چند کارگر تیغبهدست نشستند در صحافی و بریدند و بریدند. چون این صفحات، قبل و بعدِ متن اصلی و صفحات شمارهدار بود، بعدا کسی دقت نکرد که چه تعداد از صفحههای کتاب بریده شده. چاپ اول اینگونه آمد و سال بعد هم چاپ دوم. دو سال بعد، چاپ سومِ همین نسخه دوباره در ارشاد گیر کرد. دورۀ جدیدی آغاز شده بود و زمان آقای رییس جمهور از سال هشتادوچهار به بعد اصلا حاضر نبودند کتاب را بخوانند. ماند و ماند. نشد. نمی شد. فروغ نشدنیتر از قبل شده بود.
سال نودوپنج خیلی جلوتر آمده بودیم. از نظر زمان. فضا هم البته چنین نشان میداد. پس از تعطیلیِ انتشارات «روزنگار»، ناشر قبلی کتاب، «آیههای آه» توسط ناشر جدیدش، «نشر نو»، به ارشاد فرستاده شد تا مجوز بگیرد. سیزده سال بعد از چاپ قبلی و پس از سالها معطلی، بالاخره مجوز دادند. اما با پنجاهوچهار مورد اصلاحیه. فروغ بود دیگر. همچنان باید به دیدِ نشدنی نگاهش میکردی. نمیشد. ناشر تلاش خاصی برای رایزنی نکرد و خودم رفتم ادارۀ کتاب. به لطفِ دوستی در آنجا موفق شدم به دیدار مدیرکل. همانجا و با یک تورق چند دقیقهای، نزدیک به نیمی از اصلاحیهها خط خورد و ماند چانهزنی بر سر بقیۀ موارد. کمی کوتاه آمدم و کمی کوتاه آمدند و بی آن که کتاب قربانی شود رفت برای انتشار در دورۀ جدید.
حالا ولی وضع تفاوتِ دیگری کرده بود. دو سخن از بالاترین مقام کشور منتشر شده بود در اشاره به فروغ و عاقبتبهخیریاش. این خودش راهگشا شده بود برای نگاه بستۀ مدیریتی که به قصد حفظ میز اساسا عادت ندارد به موارد حساسیتبرانگیز حتی نزدیک شود. اگر پیش از این فقط میشد به اسم سریال «تولدی دیگر» (داریوش فرهنگ) در تلویزیون دل خوش کرد و یا بعدها به نام فروغ بر شخصیت اصلی فیلم «بانوی اردیبهشت» (رخشان بنیاعتماد)، حالا اتفاقهای دیگری پیشِ رو قرار گرفته بود:
ادعای افخمی مبنی بر تاثیرپذیری مرتضی آوینی از فروغ فرخزاد در نگارش متنهایش، مثبت سخن گفتنِ شخصی در جایگاهِ سعید حدادیان از فروغ فرخزاد، پخش برنامهای با غلبۀ نگاه مثبت به صورت زنده از تلویزیون دربارۀ فروغ فرخزاد... و از همه مهمتر، امکان راحتتر سخن گفتن از فروغ در هنر و ادب مملکت. اما مهم، این قیاسِ نسبت به قبل است و این که اوضاع از گذشته بهتر است، وگرنه همچنان بسیاری از شعرهای اولیۀ فروغ اجازه انتشار ندارد و همچنان در خیلی جاها اجازه برگزاری مراسمی برای فروغ نیست و همچنان کتابهایی با موضوع فروغ در ارشاد متوقف مانده و... هنوز بساط نشدنیها برقرار است خلاصه.
نکتۀ مهمِ این گشایش نسبی هم این است که به لطف درایتِ گهگاهی و موردیِ برخی مدیران، با درکِ میزان مخاطب و بازخورد فیلم مستند و کتاب در جامعه میتوان به چیزهایی مجوز داد و خیلی هم نگران حساسیتزایی و سروصدا به پا شدن نبود. این نگاه درک میکند که تعداد محدود مخاطبان یک کتاب در شرایطی که متوسط شمارگان به چندصدتا رسیده و تعداد بینندگان یک فیلم بیرون از سالن سینما در حالی که فروش فیلمهای تجاری در سالنها هم اغلب شکست است، کوچکترین خطری برای کسی ندارد. وگرنه مثلا در زمینۀ فیلم بلند داستانی و سینمای اکران، تا کنون سابقه نداشته اجازهای به کسی داده شود تا در مورد زندگی آدمی در جایگاه فروغ فرخزاد، روایت تمام و کمالی ارائه دهد. بروزِ چنین نمونهای شاید بتواند نشاندهندۀ این باشد که چهقدر آزادی واقعی برای ساخت یک اثر راستین مهیاست و چهقدر پای سفارش و یک فیلم بیهویت در میان است.
محدودیت نمایش برای فیلمهای مستند و آثاری غیر از سینمای پرسالنِ اکران در این سالها، به گونهایست که خودبهخود، راه بر هر مخاطب احتمالیِ دیگر بسته میشود و حتی مخاطبِ هدف هم اغلب از وجود چنین اثری بیخبر میماند. طوری که این اجازۀ نمایش، در واقع، نوعی عدم اجازۀ نمایش است. به عنوان مثال، در پروانۀ نمایش فیلمی از بنده نوشته شده:
«نمایش این فیلم برابر با ضوابط و مقررات مربوطه صرفا در مراکز فرهنگی خاص دارای مجوز در داخل کشور و جشنوارهها و موسسات مجاز عرضه ویاودی، از نظر این معاونت بلامانع است.
لازم به ذکر است براساس این مجوز فیلم یادشده مجاز به اکران عمومی در سینماهای کشور نخواهد بود.
به مدت دو سال از تاریخ صدور آن اعتبار دارد.
این گواهی به منزلۀ تکثیر و توزیع در حوزۀ نمایش خانگی نیست.
ضمنا به دلیل عدم دارا بودن پروانه ساخت، مجوز نمایش این فیلم، سابقۀ تهیهکنندگی محسوب نمیگردد.»
تازه اینها نمونههایی عادی از محدودیتهای درنظرگرفته شده برای موضوعهای کمطرفدارتر و دور از حساسیتی مانند موضوعِ ذاتا حساسیتبرانگیز و پرطرفدار فروغ فرخزاد است. با توجه به آنچه تجربه شده و بر فروغ و آثار و هرآنچه مربوط به فروغ گذشته است، حتی پس از گشایش نسبیِ و حتی در اوضاع ساکت ماندن اغلب مخالفان فروغ در چند سال اخیر، باز بعید است بشود روایتی «راست» و «سرراست» از زندگی فروغ فرخزاد «به شکل مستقیم» ارائه داد و او را با تمام وجودش روی پردۀ سینما آورد.
وقتی تجربۀ فیلم مستند و کتاب دربارۀ فروغ پشت سرت باشد و دیده باشی چه حساسیتهای خاص و چه محدودیتهای خاصی برای صدور مجوز حتی در چارچوب مخاطب خاص وجود دارد و با گشایش نسبی هم خیلی دچار تغییر نمیشود، سخت است تصورِ ساخته شدن فیلمی داستانی در چارچوب اکران و گسترۀ سالنهای پرشمار سینما و مجوز گرفتنِ اثری «راست» و «درست» برای قرار گرفتن پیشِ چشمِ همگان. تا به حال که نشده است و نمیشده است. یعنی حالا میشود؟
روزنامه همشهری
دوازده/ تیر/ هزاروچهارصد
تصویر: دونمونه از صفحههای بریدهشده از چاپِ نخستِ «آیههای آه» در صحافی
کاملکنندهای بر «محدودیتهای ساخت فیلم درباره فروغ فرخزاد»
بر استمرارِ آنچه نشد...
پیشنهادِ دوستان در روزنامه «همشهری» برای نوشتنِ ازسرگذشتههای خودم در زمان ساختِ «سهگانۀ فروغ فرخزاد»، هم میتوانست روشنکننده بسیاری از واقعیتهای امروز باشد و هم بهانهای برای ثبت ماجراهای تا به حال گفته نشده. رفتن به بیستوچند سال قبل و ذکر مصیبتها، به خودیِ خود، چیزهایی را به ذهن میآورد و چیزهایی را هم جامیاندازد. حالا پس از انتشارِ «نشد؛ نمیشد... میشود؟»، شاید بد نباشد اشاره به چند جاافتادۀ مهم.
***
سالِ هشتادویک، از دانشگاهِ یزد دعوتم کرده بودند برای نمایش «سرد سبز» و «جام جان». تا جایی که خاطرم هست، دعوتکننده، انجمن اسلامی دانشگاه بود. زمانی که داشتم کارت پرواز میگرفتم از بلندگوی فرودگاه اسمم را صدا زدند. به باجه اطلاعات که مراجعه کردم، گفتند تماسی داشتهام از یزد و حتما قبل از حرکت به آنها زنگ بزنم. موبایل نداشتم و خواسته بودند خبر بدهند مشکل جدیای برای برنامه پیش آمده. زنگ زدم و گفتم: «به هرحال من تا اینجا آمدهام و تا آنجا هم میآیم اگر شما دوست داشته باشید.» آنها هم، از خداخواسته، بر دعوتشان اصرار کردند و گفتند بدبینانهاش این است که در جمع کوچک بچههای انجمن دور هم جمع میشویم. به دانشگاه یزد که رسیدم، جمع محدودی جلوی سالن نمایش ایستاده بود و نمیگذاشت برنامه برگزار شود. جمع بسیار پرتعدادتری هم آن طرفتر بود و علاقهمندِ حضور. بهجز بچههای انجمن اسلامی، یکی از مدیران دانشگاه هم به استقبال آمد و هم خوشآمد گفت و هم پوزش خواست. اشارهای کرد به معترضان که از تشکل دیگری بودند و گفت: «تعدادشان زیاد نیست، ولی زورشان چرا.» در نهایت، فیلم را در دفتر انجمن اسلامی دیدیم؛ ولی نه فقط برای اعضای انجمن، که در جمع متراکم دانشجویان مشتاق.
***
بعد از سپری شدن دوره ویاچاس و ویسیدی، وقتی بنا داشتم فیلمهایم را در قالب دیویدی عرضه کنم، دوست داشتم بخشهای اضافهشدهای را هم به عنوان ضمیمه «سرد سبز» بگنجانم. بنا به توصیه، فیلم را به یکی از مدیران مربوط دادم تا به شکل غیررسمی در شورای صدور پروانه نمایش دیده شود. خبری که بعدا رسید، عجیبترین و غیرمنتظرهترین چیزی بود که میتوانست گفته شود. «مشکل حجاب مادر فروغ».
جز این که تصویر مادر فروغ با همین سروشکل و همین وضعیت، در همین فیلم، چند سال قبل از ارشاد مجوز گرفته بود، نکته مهم این بود که همیشه یک روحانی در شورا حضور دارد و توقع این است که ایشان از مسائل شرعی و فقهی مربوط به پوشش بانویی در سن و سال مادر فروغ آگاهی درست داشته باشد و بداند واجب بودنِ پوششِ سر، در چنین موردی بیمعناست. بگذریم که آنچه میبینیم زنی بسیار سالخورده و نحیف است، با لباسی کاملا پوشیده و بیحرکت بر بستر بیماری و... از خیر ضمائم دیویدی گذشتیم و فقط خودِ فیلمِ مجوزدار از قبل را دیویدی کردیم.
***
سالِ نودوچهار، یکی از پخشکنندههای فیلمهایم تماس گرفت و گفت از اداره اماکن به سراغ تعدادی از فروشگاههای شمال تهران رفتهاند و هم فیلمهای فروغ را جمع کردهاند و هم فروشندهها را خواستهاند. مجوزهای صادرشده و دارای اعتبار ارشاد را برای پخشکننده فرستادم و او برای فروشگاهها فرستاد و فردایش فروشندههای مجوزبهدست رفتند اداره اماکن تا پروانه نمایش نشان دهند و بگویند جرمی نکردهاند.
مساله این بود که رییس اداره اماکن در فلان بخشِ شهر تهران تغییر کرده بود و ایشان پشت ویترین مغازهای فیلم فروغ دیده بود و گفته بود مگر میشود چنین چیزی مجاز باشد و دستور جمعآوری داده بود. محکمکاری هم کرده بودند و بقیه فیلمهایم را هم برده بودند. بالاخره مشکل حل شد البته و چیز خاصی به نظر نمیرسید؛ ولی تبعات خودش را داشت. وقتی چند بار چنین شود (همان طور که چند بار چنین شده بود و دوباره شد)، اغلبِ فروشگاهها ترجیح میدهند برای خودشان دردسر درست نکنند و دیگر حاضر نیستند عنوانهای حساسیتبرانگیز را بفروشند. حقِ طبیعیشان هم هست؛ ولی این ناامنی، به مرور و در طی سالیان، تاثیر خودش را بر بازار نه چندانِ بارونقِ محصولات مخاطبِ خاص، بدجوری نشان میدهد.
***
سالِ نودوشش، به دعوت دانشگاه اصفهان، باید کنار دو استاد عزیز شهره در ادبیات، در نشستی حضور میداشتم برای صحبت درباره «خانه سیاه است» و فعالیت فروغ در سینما و تیاتر. پوستر برنامه را چند روز قبل فرستاده بودند و همان تصویر در صفحههای مجازیِ بنده و احتمالا دیگردوستان استفاده شد. ولی وقتی پا به دانشگاه اصفهان گذاشتیم، در چند فرعیِ پنهانشده از چشم و مقابلِ محلِ برگزاری، پوسترِ تغییریافتهای پیشِ چشممان بود که نه فقط تصویر فروغ بر خود نداشت که ردی از اسم او هم نمیدیدی. اعلانِ برنامه، از بزرگداشتی میگفت برای «هیچکس»، برای یک «بینامونشان».
***
آخرین موردی که گفته شد، مربوط است به اسفندِ نودوشش. سیزدهِ اسفندِ نودوشش. یعنی یکجورهایی سالِ نودوهفت. وقتی همین زمانِ نه خیلی دور، در جای بزرگی مثلِ اصفهان و در جایی مثلِ دانشگاه و در جایی مثلِ دانشکده ادبیات، حتی زیرِ عنوانِ «انجمنِ علمیِ زبان»، نه میشود عکسِ حتی باروسریِ فروغ نشان داد و نه حتی اسمش را آورد... آنوقت دیگر نمیشود نادیده گرفت مسیرِ پرگستره و پردامنۀ «نگذاشتن»ها و «نخواستن»ها و «نشدن»ها را؛ حتی اگر بالاترین مقام مملکت از عاقبتبهخیریِ فروغ گفته باشد و حتی اگر گمان کنیم اوضاع کمی بهتر شده و... خلاصه این که: نشد؛ نمیشد... میشود؟
ناصر صفاریان
سیزده/ تیر/ هزاروچهارصد