بیستوهشت خرداد نودودو. حالا آن قدر دور است که انگار بیست سال پیش بوده و اولین روزهای بعد از دوم خرداد و آرزو پشت آرزوهای آن روزگار. ولی آن روز هم با پشتِ سر گذاشتنِ به گِل نشستنِ اصلاحاتِ پشتِ سر و به خون نشستن خیابانهای نه خیلی دور و خیلی چیزهای دیگر، فکر میکردیم این بار میشود. چند روزی از انتخابات گذشته بود و من هم خوشحال از نتیجه دادن رایم با سهراب و علیرضا، رفیقان همه این سالها در خانه من. هنر آشپزیام را برایشان خرج کرده بودم و بعد از نهار هم سهراب را، نه به راحتی البته، فرستادیم قنادی بیبی که چندقدمی خانه ام بود؛ و او هم البته به جای شیرینی با پیراشکی برگشت. تخمه هم البته خریده بود و توانست صدای اعتراض علیرضا را بیندازد. با پیراشکی و تخمه نشستیم به تماشای فوتبالی که اساسا هیچ وقت نفهمیدهام به چه دردی میخورد، اما آن روزها که یادم نیست چه خبر بود و چه بازیهایی، تماشایش برای منِ دور از فوتبال هم جذاب بود در کنار دوستان. بعد هم که ایران بازی را برد، مثل دیگر مردمِ امیدوارِ آن روزها، به نزدیکترین تجمع خیابانی پیوستیم برای جشن پیروزی و امید.
... و حالا نگاه کردن به این عکس، بیش از هر چیز، اندوهِ نشسته بر دل دارد در خودش و این که آرزو دوباره به گِل نشست و امیدِ تدبیر، زمینگیر شد. کتابم پنجاه مورد اصلاحیه گرفت و فیلم تصویب شدهام را از جای دیگری زمان ساخت متوقف کردند و فیلمهای قبلیام در قوطی ماند و روی حرف مدیران ارشد نشد حساب کنم... و نه فقط من و نه فقط حال و روز من، که یکی فیلم پایین کشید و یکی کنسرت تعطیل کرد و یکی فحش چالهمیدانی تیتر رسانهاش کرد... و دیگر امیدی نماند که اصلا بشود به امیدی اندیشید و به تدبیری. کاش میشد زندگی را در عکس متوقف کرد و همان جا ماند. آن خانه و آن روز و آن امید.
ناصر صفاریان
هشت/ شهریور/ نودوپنج
عکس: با علیرضا معتمدی و سهراب خسروی (سمت چپ تصویر)