
فرشته فرمانی و اردوان مفید
فرشته فرمانی: الههجان عزیزم، این آهنگ را بهخاطر تو خواندیم. برای این که میدانستیم چهقدر این ترانه را دوست داری… پس این آهنگ تقدیم به تو خواهر عزیزم که از هر انگشتت یک هنر میبارید…. یادم هست موسیقی هم یکی از هنرهای مورد علاقهات بود و هرجا که میرفتیم، از سینما و کنسرت و برگزاری اجراهای کلاسیک… همهجا توجهت به این هنر جلب بود… و یادش به خیر… وقتی به خانه برمیگشتیم همهی ترانهها و آهنگهایی که یاد گرفته بودی را با من تمرین میکردی… و مثل امروز آنها را با هم زمزمه میکردیم…
یادت واقعاً به خیر… ما از زمان کودکی با هم بودیم. از زمان مدرسهی «ماریکا» و بعد هم دبیرستان «ژاندارک»… تا وقتی که تو در دانشکدهی مددکاری ثبتنام کردی و… من به دانشگاه تهران رفتم. در تمام این دوران تو همیشه یار و یاور من بودی… تو شاگرد ممتاز و اول… که همیشه و در همه حال از منِ «شیطون»ِ از مدرسه فرارکُن پشتیبانی میکردی عزیز دلم…
من هم هر گرفتاری و ناراحتیای داشتم، اول از همه با تو در میان میگذاشتم. اگر یادت باشد، یکی از چیزهایی که پیش از هرکس دیگری با تو در میان گذاشتم تصمیمام برای ازدواج با اردوان مفید بود…و از یادم نمیرود کمکهایی که تو در این زمینه به ما کردی.
بههرحال پدر و مادرمان با این ازدواج مخالف بودند و این ماجرا حدود یکسال ادامه داشت اما در نهایت، یکروز تو آمدی و به روش خودت از من پرسیدی: «تو واقعاً اردوان رو دوست داری؟!» و من با قاطعیت گفتم: «بله.» یادم هست گفتی: «پس حالا که اینجوریه، من کارِت رو درست میکنم.» و رفتی و آنقدر با مادرم صحبت کردی تا راضی شد و رضایت پدرم را هم جلب کرد. الآن پنجاه و یک سال از ازدواج ما میگذرد؛ و من همیشه در طول این مدت سپاسگزار مهر و محبت تو بودهام… تو که فداکارانه برای من و اردوان چنین فرصتی فراهم کردی تا در کنار هم بمانیم و خوشبختی را تجربه کنیم.
من نمیتوانم دربارهی تمام کارهایت– که بیشک همهشان فوقالعاده بوده– اشاره کنم و دربارهشان حرف بزنم چون تو مثل یک روحِ آزاد و رها به هر هدفی که داشتی میرسیدی؛ و در انجام هر کاری که تصمیم میگرفتی، کاملاً موفق بودی.
اردوان مفید: من الههی عزیز را از دانشکدهی هنرهای دراماتیک شناختم؛ و چهقدر خوشحالم که با او آشنا شدم. یادم هست زمانی که در دانشکده، تئاتری را روی صحنه برده بودم، یکشب همراه با خواهر بسیار زیبایش که بعدها فرشتهی زندگی من شد به تماشای آن نمایش آمدند. بعد از آن شب به یک جشن تولد دعوت شدیم… که نقطه آغاز پیوند ما بود… و همانطور که فرشتهجان توضیح داد، الههی عزیز، بانیِ پیوند ما به همدیگر شد.
یادش به خیر… در جشن هنر شیراز در کنار هم بودیم و خیلی از فیلمها را با هم دیدیم. یادم هست به فیلمهای اینگمار برگمان علاقه پیدا کرده بود…یکی از مهمترین فیلمسازهای روشنفکر آن دوران… و این در کنار انتخاب او از ترانههای بسیار خاصی که انتخاب میکرد خیلی جذاب بود. مثل ترانهای که من و فرشتهجان در ابتدای این ویدئو زمزمهاش کردیم.
ما در طول این چهل و چند سال که مجبور شدیم مملکت خودمان را ترک کنیم، خوشبختانه دو بار موفق شدیم با الههی عزیز ملاقات داشته باشیم؛ یکبار در منزلمان در آمریکا و بار دیگر در پاریس… و عجیب اینجاست که من در هر دو این ملاقاتها متوجه شدم که او به طرز شگفتانگیزی هنوز یک جستوجوگر بسیار مشتاق و بدون احساس خستگی است. زنی که اگر یک لیسانس داشت و دلش میخواست رشتهی دیگری یاد بگیرد، میرفت و لیسانس و فوقلیسانس آن رشته را هم میگرفت؛ نه برای مدرک گرفتنِ صرف، برای این که در کنارِ آموختن، انجام پژوهش و اطلاع پیدا کردن از زیر و بم رشتههای مختلف را دوست داشت. به همین خاطر بعد از گرفتن دانشنامههای مختلف (در زمینهی رشتههای شهرسازی و طراحی صحنه و غیره) تا کسب دکترا هم پیش رفت. یادم هست در کنار تمام این رشتهها به موسیقی و شعر هم خیلی علاقه داشت….و آدم وقتی به بانویی با اهمیت و عظمت الههجان فکر میکند بسیار افسوس میخورد که او دیگر در میان ما نیست.
متاسفانه ما در طول سی و چند سال اخیر موفق نشدیم دیدار دوبارهای داشته باشیم اما هر زمان فرشتهجان تلفنی با او که در حکم خواهر بزرگترش بود صحبت میکرد، حتی شنیدن صداها و خندههایشان هم برای من جذاب و لذتبخش بود. وقتهایی که آنها دربارهی شیطنتهای دوران کودکی صحبت میکردند؛ و البته خاطرات دوران مدرسه.
اما آنچه که بیش از سایر موارد اهمیت دارد این است که الههجان توانست خوشحالی و خوشبختی را آنگونه که خودش میخواست و میتوانست به دست بیاورد.
فرمانی: کاملاً درست است.
مفید: و عجیب آنکه همیشه مثل یک خواهر پشتیبان فرشتهجان بود و اعتقاد داشت او باید راه خودش را پیدا کند؛ بی آن که قضاوتهای دیگران تاثیری در تصمیمش داشته باشد. الههجان معتقد بود: «خوشبختی برای شماست؛ البته اگر اراده کنید و آن را بخواهید.» و این جملهی بسیار زیبایی است که در کنار خاطرات مشترک و بسیار خوبی که با هم داشتیم، از او برای من به یادگار مانده است.
فرمانی: جالب این که هم نقاشیاش خوب بود، هم خیاطیاش؛ و البته ساز هم میزد!
مفید: تازه، کتاب هم مینوشت… که اصلاً ساده و آسان نبود.
فرمانی: و در تمام سالهایی که متاسفانه در کنار هم نبودیم تعداد قابل توجهی کار دیگر هم انجام داده که بزرگمهر عزیز حتماً آنها را به عنوان یادگار الههجان فهرست کرده و در کنار هم قرار داده است. تمام اینها خوشحالکننده است…فقط تنها ناراحتی و غصهای که وجود دارد غیبت آزاردهندهی اوست. دوست بسیار عزیزی که دیگر نیست تا من حرفهای دلم را با او بزنم و ازش کمک بخواهم. الههای که حافظهی درخشاناش همیشه برایم غبطهبرانگیز بود و هست.
مفید: به او چه میگفتی؟ دایرهالمعارف؟!
فرمانی: بله، بهش میگفتم دایرهالمعارف متحرک! ماشاالله چنان حافظهی قوی و بسیار درخشانی داشت…که اگر از او مثلاً دربارهی یکی از فامیلهای دور میپرسیدم… چه میگویند…؟!
مفید: شجرهنامه!
فرمانی: بله، شجرهنامهی طرف را با جزییات برای من بازگو میکرد!
مفید: البته خود این هم نشاندهندهی علاقه و عشق وافر او به اعضای خانواده بود.
فرمانی: واقعاً.
مفید: نکتهی بعدی، رابطهی حیرتانگیزش با بچههای ما بود. در حقیقت الههجان خالهی بچههای ما بود و آنها به او میگفتند خاله اِیا!
فرمانی: بله، رابطهی خوبی با بچهها داشت… خصوصاً با دخترم، گُل. خُب بههرحال او خیلی به هندوستان سفر میکرد و…در همین راستا خیلی چیزها دربارهی یوگا و مدیتیشن به گُل یاد داده بود…خلاصه این که ماشاالله برای همهچیز وقت و حوصله داشت. میتوان گفت زندگیاش واقعاً پر بود… و زندگی بسیار پرباری داشت و خیلی کارها کرد. در حالی که خیلی از انسانها در تمام طول عمرشان به سختی میتوانند فقط یک کار را انجام دهند. به همین خاطر اگر اشک میریزیم، در حقیقت به حال خودمان گریه میکنیم که یک آدم شریف و باسواد و نازنین و مهربان را از دست دادهایم؛ نه برای او.
مفید: که یک آدم پشتیبان … و یک دوست واقعی بود.
فرمانی: بههرحال جایی که او هست حتماً بهتر از اینجاست…جایی در آرامش…و دلم میخواهد بهش بگویم که واقعاً دوستش دارم و عاشقاش هستم…جایش خیلی خالی است… دوست ندارم دوباره احساساتی شوم… فقط میخواهم بگویم یادش همیشه در میان ما گرامی است. خودش هم همیشه در قلب و ذهن و روح ما جاری است؛ و من و اردوان همیشه دربارهاش صحبت میکنیم.
مفید: من فکر میکنم زیباترین مصداق دربارهی زندگی الههجان، تعبیر این شعر زیبا [از زندهیاد ژاله اصفهانی] باشد. آنجا که میگوید: «زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست/ هرکسی نغمهی خود خوانَد و از صحنه رود/ صحنه همواره به جاست/ ای خوش آن نغمه که مردم بسپارند به یاد…» یادش و خاطرهی همهی یادگارهایش گرامی باد.