فیلم ها



نگاهی به «سرد سبز»

نغمه ثمینی

یك- سربالایی دربند را نفس‌نفس‌زنان بالا می‌روی. در میانة راه كوچه‌ای است: ظهیرالدوله! انتهای كوچه، به راست كه می‌پیچی، قبرستانی خاموش در كنجی دنج آرام گرفته است. دَمِ در مثل هر بار دلهره‌ای عمیق به‌سراغت می‌آید: «یعنی در را باز می‌كنند؟» و این دلهره همیشه با یك اسكناس سبز از بین می‌رود و داخل می‌شوی. از كنار سنگ‌ها می‌گذری. كنار سنگ مرمر سپیدی می‌نشینی و خطوط سیاه روی آن را می‌خوانی: «اگر به خانة من آمدی...» از فكر این‌كه حالا بخشی از فروغ در درخت باغچه یا آن سبزه‌های پراكنده نفس می‌كشد به خودت می‌لرزی. فكرت را جای دیگری متمركز می‌كنی؛ شاید بر ته‌ماندة ده‌ها شمع در گوشه و كنار این سنگ سپید یا آن دسته‌گل‌های خشك‌شده و گندم‌های سبزشده‌ای كه هر سال عید كسی بر سر قبر فروغ می‌آورد. همیشه وقتی می‌رسی، انگار چند لحظة قبل یك نفر همان‌جا بوده است. سنگ‌های دیگر كهنه و خاك‌گرفته‌اند، اما این سنگ را هر روز كسی یا كسانی با آب و گلاب جلا می‌دهند. در خاك این باغچه همیشه جای پایی هست و بر روی این سبزها همیشه نشان قطرة اشكی. چرا جای دور برویم. خودت كه ممكن است سال به‌سال به پدربزرگ و مادربزرگ در‌خاك‌خفته‌ات سر نزنی، شش ماه یك‌بار فروغ را فراموش نمی‌كنی. چیز غریبی است!
از خودت می‌پرسی كه این جادو و این حضور اسطوره‌ایِ انكارناپذیر از كجا می‌آید؟ رمز جاودانگی را كجا باید جست‌وجو كرد؟ چرا حتی جوان‌ترها كه امروز با شاعرهای همدوره‌شان بیگانه‌اند، شعرهای فروغ را دوست دارند؟ آیا اصلاً می‌شود راز محبوبیت فروغ را تنها در شعرهایش خلاصه كرد؟... و یا باید دقیق‌تر شد و به دورة تاریخی‌اش نگریست، و نیز به هالة مبهمی كه همیشه گرد شخصیت، زندگی و احساساتش تنیده بوده است... هرچه بیش‌تر فكر می‌كنی، این‌ها را تفكیك‌ناپذیرتر می‌یابی. انگار تمام این حرف‌ها و نكته‌ها با هم آمیخته‌اند تا فروغ را اسطوره‌ای و ماندگار جلوه دهند. ما امروز شعرهای فروغ را دوست داریم، چون راه ورود به زندگی زنی با احساساتی سركش و غمگین و عاشق را برایمان می‌گشاید؛ و زندگی فروغ را دوست داریم، چون می‌دانیم كه دروازه‌ای است به‌سوی تك‌تك شعرهایش، و این مسأله‌ای است كه ناصر صفاریان به‌خوبی دریافته. می‌شد به‌سادگی همه چیز در باب فروغ را در یك مستند كوتاه به سرانجام رساند، اما صفاریان می‌داند كه این منشور چندوجهی را باید از چند زاویه نگاه كرد؛ كاملاً مستقل و مجزا. و به‌همین سبب نیز دغدغه‌هایش در باب این شاعر را به سه بخش تقسیم می‌كند و در سه فیلم نیمه‌بلند مستند به‌نمایش می‌گذارد كه از این مجموعه، فیلم اول با نام« سرد سبز»، تنها روی زندگی خصوصی فروغ فرخ زاد متمركز شده است.
تو در كنار آن سنگ سپید نشسته‌ای و سعی می‌كنی با چشمان بسته « سرد سبز» را پشت پلك‌هایت جاری كنی؛ اول تصویری از مادر فروغ به‌سراغت می‌آید، پیر و شكسته و تنها. بعد عكس‌هایی از جوانی فروغ، دست‌نویس اشعارش، آدم‌های دور و نزدیك، مصاحبه‌ها و یك جادة تاریك و بی‌پایان...

دو- در ایران همیشه زندگی خصوصی هنرمند، پاشنة آشیل او بوده است. مجله‌ها و روزنامه‌های قدیمی را كه ورق بزنیم، پر هستند از تخریب یك هنرمند به‌واسطة اشاره به رمزورازهای پنهان زندگی شخصی‌اش. حتی امروز هم وقتی می‌خواهند یك آدم ــ سیاستمدار، هنرمند یا هر چیز دیگر ــ را از هستی ساقط كنند، پنهانی از درزها و منافذ خانه‌اش می‌گذرند تا ببینند او در خلوت خود چه می‌كند و چه كسانی در اطرافش جمعند. به‌همین علت هم شخصیت‌های مطرح در مصاحبه‌ها و شبه‌بیوگرافی‌های شان سعی می‌كنند حتی مشروع‌ترین بخش‌های زندگی‌شان را از چشمان نامحرم و حریصی كه به‌دنبال نقطة ضعف می‌گردند، پنهان كنند. انگار نه‌انگار كه چیزی به‌نام نقد مؤلف وجود دارد كه در یكی از شاخه‌هایش، باید به زندگی شخصی هنرمند نزدیك شد تا معنای اثرش را دریافت.
به‌این ترتیب تكلیف آثاری كه می‌خواهند با توسل به نقد مؤلف، در زندگی فردی یك شخصیت برجسته، غور و تفحص كنند، پیشاپیش معلوم است. به‌ویژه اگر بخشی از بار این تفحص بر دوش گفت‌وگو با آدم‌های دیگر باشد؛ همه، همه‌چیز را می‌دانند، اما زیركانه پنهان می‌كنند، تا آن‌جا كه حتی خود گفت‌وگوكننده هم دچار خودسانسوری می‌شود و پیشاپیش خیلی چیزها را نمی‌پرسد. و این‌گونه از آن شخصیت برجسته، وجودی دست‌نایافتنی ساخته می‌شود كه هیچ خدشه‌ای حتی به پر قبایش نیز وارد نیست و حتی در زندگی‌اش یك لحظة تاریك هم ندارد.
تمام این بحث‌ها، آن‌جا كه پای فروغ فرخ زاد به میان می‌آید، پررنگ و پررنگ‌تر می‌شود. از سویی فروغ یك زن است و این دست حساسیت‌ها، بر دوش زنان بیش‌تر سنگینی می‌كند تا مردان؛ و دیگر آن‌كه حتی در یك قیاس نه‌چندان سنتی، رگه‌هایی از زندگی فروغ پرسایه‌روشن‌تر از همتایانش به‌نظر می‌رسد. در «سرد سبز» راه ورود ما به زندگی خصوصی این شاعر را، بیش از هر چیز حرف‌های دیگران هموار می‌كند. حرف‌های كسانی مانند مادر و خواهر و برادر فروغ، گلشیری، بیضایی، آیدین آغداشلو، كاوه گلستان و... مادر فروغ راحت‌تر از دیگران حرف می‌زند و بیش از دیگران هم ما را به فروغ نزدیك می‌كند. او پیرتر از آن است كه مصلحت‌اندیش باشد و یا شاید به‌عنوان یك مادر، هنوز فروغ را به‌چشم دختربچة سركش و بازیگوشی به‌یاد می‌آورد كه حتی ازدواج و عشقش هم در همین قالب كودكانه شكل می‌گیرد؛ پس با این نگاه، حرف‌هایش زهر یا خطری ندارد كه بخواهد پنهان كند. اما جز او بر لب بقیة افراد مورد پرسش، لبخند مرموزی می‌بینی. عده‌ای طفره می‌روند. پوران فرخ زاد به‌صراحت صحبت در باب خواهرش را خوش نمی‌دارد و آغداشلو تیر آخر را می‌زند و می‌گوید كه تا وقتی اطرافیان فروغ هنوز زنده‌اند و ممكن است هر حرفی در باب او، آن‌ها را در معرض سؤال و نگاه قرار دهد، بهتر است لب فروبست و كار را به نسل‌های آتی واگذاشت. به‌ویژه وقتی‌كه پای نقش ابراهیم گلستان در زندگی فروغ به‌میان می‌آید، همه با تأمل و احتیاط ملاحظه‌كارانه‌ای حرف می‌زنند. كاوه گلستان حتی تا آن‌جا پیش می‌رود كه حضور فروغ را یك اتفاق خوشایند در دوران كودكی‌اش می‌خواند و از گفتن تمام حواشی دیگر كه این طرف و آن طرف گفته می‌شود، طفره می‌رود. این میان جای كسانی كه فروغ را دوست ندارند و یا بخش‌هایی از زندگی‌اش را نمی‌پسندند، در این فیلم به‌شدت خالی است و این البته گناه كارگردان نیست. وقتی از صفاریان می‌پرسم كه چرا جای همسر گلستان در میان گفت‌وگوشوندگان خالی است، می‌گوید كه او حاضر به صحبت نشد. می‌شود علتش را حدس زد. هر كلامی كه با معیارهای تند و تیز اخلاقی نخواند و بر ضد فروغ تلقی شود، می‌تواند گوینده را به‌صورت آدم منفوری درآورد كه ارزش‌های معنوی بزرگ‌ترین شاعر زن ایران را نمی‌فهمد و نمی‌شناسد؛ و كیست كه خود را آگاهانه در چنین موضعی قرار دهد؟... حتی پیش از همه انگار خود فروغ است كه از این پاشنة آشیل می‌نالد: «تنها صداست كه می‌ماند» را به‌یاد داریم: چرا توقف كنم؟/ همكاری حروف سربی بیهوده است/ همكاری حروف سربی/ اندیشة حقیر را نجات نخواهد داد/ من از سلالة درختانم/ تنفس هوای مانده ملولم می‌كند.
به‌این ترتیب فروغی كه از پس گفت‌وگوهای« سرد سبز» جان می‌گیرد، كمابیش شمایل همان الگوی خدشه‌ناپذیر را حفظ می‌كند. حتی اشاره به انقلابی بودن یا حضورش در بیمارستان روانی نیز در همین الگو حل می‌شود؛ و ما باز فروغ را موجود یگانه‌ای می‌بینیم كه جذاب‌ترین سركشی‌ها را دارد و با یك قدرت پیش‌آگاهی غریب، مرگش را حدس می‌زند. بخشی از این تصویر هم البته از نگاه شاعرانة فیلمساز بیرون می‌آید. او حتی در نقدها و نوشته‌های جدی‌اش هم شاعرانه و لطیف نگاه می‌كند و دلیلی ندارد كه در فیلم شاعرانه‌اش جدی، بی‌رحم و خشن باشد. این دیگر بسته به ماست كه از یك فیلم مستند چه انتظاری داشته باشیم. اگر اطلاعات تازه، تصاویر جسورانه و نكات ریز و پنهان در باب موضوع اصلی را جست‌وجو می‌كنیم،« سرد سبز » چندان راضی‌مان نمی‌كند. اما اگر طبعمان با مستندهای شاعرانه سازگار است، این فیلم را به‌دلیل فضای رمانتیك و حس زلالی كه حین تماشایش در ما ایجاد می‌كند، دوست خواهیم داشت.

سه- ایدة زیبایی است: فیلم از مرگ آغاز می‌شود و به زندگی می‌رسد. انگار خطوط روایی« سرد سبز» از دل همان مفهوم تولد دوباره شكل گرفته‌اند. مفهومی كه این‌همه در اشعار فروغ تكرار می‌شود: پری كوچك غمگینی را كه شب از یك بوسه می‌میرد و سحرگاه از یك بوسة دیگر به‌دنیا خواهد آمد، به‌یاد دارید؟ به‌این ترتیب باز كارگردان بر سایة گسترده‌تر شاعرانگی نسبت به واقعیت صرف در اثرش تأكید می‌كند. در آغاز فیلم، مادر فروغ از مرگ دخترش سخن می‌گوید، اطرافیان هم خاطراتشان را در باب این مرگ زودهنگام و غیرمنتظره بیان می‌كنند، اما پس از این ما خاطراتی از جوانی، نوجوانی و كودكی شاعر می‌شنویم و چون فیلم به‌پایان می‌رسد، انگار فروغ دوباره متولد می‌شود.
اما همه‌چیز هم به گفت‌وگوها و تصاویر مستند فروغ منتهی نمی‌شود. ایده‌ها، تمهیدها و لحظاتی در «سرد سبز» هست كه به‌تمامی از ذهنیت كارگردان بیرون می‌آیند. به‌یادماندنی‌ترین این تمهیدها، حضور اشعار و نوشتار فروغ به‌صورت میانوند در میان تصاویر دیگر است؛ بی‌آن‌كه كسی آن‌ها را بخواند و تماشاگر را از احساس و طنین صدای خودش دور كند. انگار این اشعار هم بخشی از زندگی شاعرند. همان‌قدر كه عكس‌ها و تصاویر او را معرفی می‌كنند، اشعار هم مثل سند گوشه‌هایی از زندگی درونی او را به ما بازمی‌نمایاند، حتی جالب است كه این اشعار با ظرافت به‌گونه‌ای انتخاب شده‌اند كه ارتباط مستقیمی با حرف‌های دیگران در باب فروغ می‌یابند و بدین ترتیب كارگردان بر نكته‌ای مهم انگشت می‌گذارد؛ این‌كه فروغ پیش از همه، خود را در اشعارش افشا می‌كند. واقعاً هم كدام شاعر یا هنرمندی را می‌شناسید كه به این صراحت سروده باشد: تنم بر پیلة تنهاییم نمی‌گنجید/ و بوی تاج كاغذیم/ فضای آن قلمرو بی‌آفتاب را/ آلوده كرده بود... جز این، نمای اتومبیلی كه در جاده‌ای بی‌انتها حركت می‌كند نیز یكی از میانوندهای تكرارشونده است. این تصویر هم با مرگ فروغ در جاده، پیوندی معنایی می خورد و هم به حركتی رمزآلود اشاره دارد كه فضاسازی می‌كند و به‌عنوان یك نشانه، معناهای متعددی را در ذهن تك‌تك تماشاگران می‌آفریند. این میانوندها و برخی تمهیدهای دیگر دست به‌دست هم داده‌اند تا« سرد سبز» از آفت غالب فیلم‌های مستند رهایی یابد و به‌نظر خسته‌كننده و بی‌رمق نرسد. هرچند جریان دراماتیكی در بین نیست، اما فیلمساز تلاش می‌كند با همان معدود اسناد و مداركی كه در دست دارد، تعلیق بیافریند. مثلاً آن فیلم سیاه‌وسفیدی كه فروغ را در كنار گلستان نشان می‌دهد، چنان با خسّت به‌نمایش درمی‌آید كه برای دیدن كاملش تا به آخر صبر می‌كنیم؛ و یا بجز این، باید به تنوع اجرایی و ضرباهنگ مؤثری اشاره كرد كه با سیاه‌وسفید كردن‌های گاه‌وبی‌گاه تصاویر رنگی و چرخش زوایای دوربین ایجاد می‌شوند.
می‌شود بحث را به‌راحتی با این جملة تكراری تمام كرد كه« سرد سبز» برای سازنده‌اش، به‌عنوان اثر اول، برگی برنده است: یك مستند حرفه‌ای كه تماشاگرش را تا انتها حفظ و همراهی می‌كند. اما این كافی نیست. چه« سرد سبز» را اثری ماندگار بدانیم و چه ندانیم، ناچاریم به‌همت كارگردانش آفرین بگوییم كه بدون این‌كه حتی امید یك بار نمایش فیلمش را داشته باشد، چند سال از زندگی‌اش را تنهایی صرف تصویر كردن رؤیاهایش كرده است.

ماهنامه فیلم- 20 شهریور 1380