گاهی توی فیلمها صحنهای هست که درست وقتی نه توی تماشاگر انتظارش را داری و نه خودِ شخصیت اصلی، یک دوست، یک آشنا، یک آدم خیلی نزدیک، خیلی «یههویی»، سلاحش را معمولا بیرونِ قاب یا طوری که دیده نشود، فرو میکند و میدَرَد و میچکاند و... نقابِ نزدیکیاش را میزند کنار. قهرمانِ فیلم هم با ناباوری توی صورت او نگاه میکند و یک کلمه میگوید و تمام میشود همه چیز. آخرین کلمهاش، یک سوال است و آخرین سوالش یک کلمه. «چرا؟!»
*****
سخت است بفهمی آن صحنه، فقط روی پرده نیست و گاهی میشود خودِ زندگی. خودِ خودِ زندگی. آن قدر که مهمترین سوالِ زندگیات میشود همین «چرا؟!». حتی اگر همهجا ایستاده باشی و پس نکشیده باشی و نبریده باشی و... حالا در مقابلِ آن آشنا، آن نزدیک، آن خیلی نزدیک، فقط تویی و یک «چرا؟!» وگرنه تهِ دلت، نه چنگزدن به این نکبتِ حیات، که یک «شلیک کن رفیق»ِ تمام است و تمام.
*****
بابک صحرایی در جایی از ترانۀ «داداشی» که برای گوگوش گفته، تعبیرِ خیلی درستی دارد، تعبیرِ خیلی خیلی درستی: «تبری که باغو میکُشت/ دستهش از چوبِ درخته»
ناصر صفاریان
نُه/ آذر/ نودوشش
عنوان مطلب از: اندیشه فولادوند
عکس از: خودم