شبِ یلدا و شبِ نیمهشعبان، همیشه یکجورهایی نشانِ حضورشان بود و حالا یادآورِ نبودنشان؛ حتی در امشبِ بیجشن و در سالِ بدونِ آنها و بدونِ نیمهشعبان. بس که سوروسات و تدارک این دو مناسبت برایشان مهم بود و انگار مُهرِ وجودشان بر این دو شب خورده باشد، حتی هنوز...
به سینۀ دیوارشان چهار قاب برآمده از مذهب بود و اعتقاد: یکی علیِ مهربانی با شیری مقابلِ پایش و یکی یوسفی دلنشین که به بازار آورده بودندش و یکی هم مریمی مهربان با فرشتۀ بالاسر و خیره به صلیبی با مسیحِ در رنج. نیممتر آنطرفتر از عکسِ مریم هم شعری بود در وصف حسین.
نسبیتی در نگاهشان بود که در خودِ زندگی و رفتارشان هم میشد نشانش را دید. پدربزرگ، هفتادوپنج سال پیش، جشنی به مناسبت نیمهشعبان بنیان نهاد که تا سالهای سال، مهمترین اتفاق و بزرگترین جمعشدنِ فامیلی بود و گردآمدنِ آشنایان در حد جمعیتی چندصدنفره؛ و هنوز و همچنان دوامش پابرجاست و در این سال شوم هم امیدِ پدر به سالی دیگر است و جشنی دیگر. شاید تنها جشن مذهبی بود که لابهلای پرچمها و دیوارنوشتههای صاحبزمان و دیگران، پرچم ایران هم آن وسط میدیدی. همان گونه که در عینِ ترکنشدنِ نماز جماعت، تراشیدن هرروزۀ ریش و کراواتزدن و مرتببودنش را هرگز به قصدِ همراهیِ جماعت ترک نکرد... و این همان چیزی بود که در عینِ اعتقاد، خشکباورشان نکرده بود و انقلابِ مثلا مذهبیِ پنجاهوهفت و این همه دروغ و دغلِ نظام مقدس، یکشبه مومنشان نکرده بود. خودشان بودند، خودِ خودشان...
ناصر صفاریان
بیست/ فروردین/ نودونُه
برابر با شبِ نیمهشعبان