نوشته ها



 

نزدیک ظهر، مرا از سلول آوردند بیرون و بردند دادسرا تا مراحل اداری آزادی طی شود. طبق معمول هم با چشم‌بند. پدرم هم پس از ساعت‌ها معطلی، از آن یکی درِ دادسرای اوین آمده بود تو. حالا تصور کنید پدری را که از آن راهروی دراز دادسرا دارد می‌آید جلو و آن ته هم پسرش نشسته با لباس زندان و با چشم‌بند...

 

**********

اوایل شب که آمدند مرا ببرند، در منزل پدری بودم و فقط من و برادرم در خانه بودیم. بعد از جمع کردن خیلی از وسایلی که بخشی از آن اصلا مال من نبود، بعد از این که ماموران از برادرم برای بار کردن وسایل در پشت یکی از ماشین‌های‌شان استفاده کردند، دیگر باید سوار می‌شدم و می‌رفتم. برادرم را بغل کردم و بوسیدم و سوار شدم و ماشین راه افتاد. حالا تصور کنید برادری را که آمده‌اند برادرش را ببرند و او ایستاده و چشم دوخته به ماشینی که دارد دورتر و دورتر می‌شود...

 

**********

هفدهم مهر 1390 از چاردیواریِ انفرادی آزاد شدم و حالا، هفدهم مهر 1394، مراسم رونمایی و نمایش خصوصی فیلم جدیدم است و کنار پدر و برادرم ایستاده‌ام و شادم در کنارشان. ولی ته ذهنم مگر رها می‌شود از فکر پدری که از ته راهرو دارد می‌آید جلو و پسرش را در لباس زندان و با چشم‌بند می‌بیند و از فکر برادری که دارد دور شدن ماشینی را می‌بیند که برادرش را می‌برد؟ مگر ته ذهن آن‌ها رها می‌شود که ته ذهن من رها شود؟

 

ناصر صفاریان

هفده/ مهر/ نودوچهار

 

 نمایش خصوصی فیلمم، «من فقط شاعرم، جناب سروان!»

عکس از: پیام پارسافر