نوشته ها



 

 
در مراسمِ صبح‌گاهیِ مدرسه می‌رفتیم پشتِ میکروفن و «شعار هفته» می‌خواندیم، عضو گروه سرود می‌شدیم، در مسابقه کتاب‌خوانی شرکت می‌کردیم، برای سیزده آبان  تیٔاتر آماده می‌کردیم، برای دهه فجر روزنامه دیواری درست می‌کردیم... و خلاصه، پای ثابت همه مراسم‌های بزرگ‌داشتِ انقلاب اسلامی بودیم؛ بی آن که اصلا بدانیم انقلاب چیست و حتی آن اسلام چیست. همان‌طور که هر روز صبح با مشتِ گره‌کرده و از تهِ حنجره، شعار معلم امورتربیتی یا ناظم را تکرار می‌کردیم و فریاد می‌کشیدیم «...از عمرِ ما بکاه و بر عمرِ او بیفزا»؛ بی آن که اصلا بدانیم چرا باید عمرمان را تقدیم کنیم...
 
بعدها که بزرگ شدیم، کمی که خواندیم، کمی که دیدیم، کمی که پرس‌وجو کردیم، کمی که فهمیدیم، فهمیدیم فقط ما بچه‌ها نبوده‌ایم که آن موقع‌ها کاری می‌کردیم که نمی‌دانستیم یعنی چه و تنها دل‌مان خوش بوده به سرگرم شدن‌مان به هنر و ادبیات و هنر و امید. بعدها فهمیدیم آن‌ها که همان اولِ کار هم رفته بودند پای صندوق و میانِ یک «آری» و «نه»، نظام جدید را انتخاب کرده بودند، فقط دل‌شان خوش بوده به بهتر شدن و دل داده بوده‌اند به امید و به آرزو؛ بی آن که خیلی‌های‌شان بدانند «جمهوری اسلامی» اصلا چه چیزی هست و چه چیزی خواهد شد...
 
 
ناصر صفاریان
بیست‌ویک/ بهمن/ چهارصدودو
 
📷
بنده و یکی از ارتکابات!