نوشته ها



فریدون مشیری و حرف‌های منتشر نشده‌ای از او

ناصر صفاریان

كس بدان گونه كه بایست، نخواهد دانست
این پیام‌آور عشق،
چه هنرها كرده‌ست

فریدون مشیری در سال 1305 در تهران به دنیا آمد. از ده سالگی به شعر روی آورد و از دوازده سالگی شعر گفتن را آغاز كرد؛ آغازی عاشقانه. نخستین مجموعه‌ی شعرش تشنه‌ توفان را در1334 منتشر كرد. پس از این كتاب كه عاشقانه‌های قبل از بیست سالگی او را در خود داشت، كتاب‌های بعدی‌اش به دلیل استقبال زیاد مردم، پشت سر هم به بازار آمد:
نایافته، گناه دریا، ابر، ابر و كوچه، یكسان نگریستن، بهار را باور كن، منتخب اشعار پرواز با خورشید، از خاموشی، مروارید مهر، آه باران، از دیار آشتی، با پنج سخن سرا، لحظه‌ها و احساس، آواز آن پرنده‌ غمگین و تا صبح تابناك اهورایی؛ كه البته باید گزینه‌های مختلف از شعرهای او را كه توسط ناشران مختلف منتشر شده هم در نظر داشت. مشیری پس از چند سال بیماری، نیمه‌شب دوم آبان 79 بر اثر ناراحتی ناشی از بیماری‌های قند و خون، چشم بر جهان فرو بست.
مشیری در مقدمه‌ نخستین دفتر شعرش نوشته: «تجدید نظر در قالب‌ها و اختراع قالب‌های جدید با همه‌ ضرورتی كه دارد، در درجه‌ دوم اهمیت است. آن چه فعلاً باید مورد توجه هنرمندان و شعرا قرار گیرد، موضوع روح شعر و به اصطلاح مضمون تازه است… شعر خوب حكم شراب را دارد، در هر قالبی كه بیان شود، در روح تأثیر می‌كند. ولی اگر آب را در جام عقیق یا هر ظرف دیگری به نام شراب و به امید مست شدن بنوشیم، خودمان را فریب داده‌ایم.»
و از آن پس، مشیری هیچ گاه پیش نرفت و در همان توقف‌گاه شعر كهن ماند. او هر چند مسیر پیش روی خود را نادیده گرفت و بر آن چشم بست، اما در جایگاه مورد نظر خود، حركتی صعودی را در پیش گرفت و بالا و بالاتر رفت. زمان ساخت سه گانه‌ای درباره‌ فروغ فرخ زاد ، وقتی به سراغ مشیری رفتم، جلوی دوربین نشان داد كه همچنان تا آخرین روزهای زندگی‌اش همان نگاه را حفظ كرده: «هیچ وقت تعصبی درباره‌ غزل، شعر نو یا رباعی نداشتم، اما شعر كهن كه گناهی ندارد. گاهی می‌بینم كه یك شاعر اصرار دارد شعرش را در قالب رباعی -كه خیلی هم لطیف و زیباست- نگوید، چون رباعی كلاسیك است. فكر می‌كند حتماً باید آن را به هم بزند و تكه‌پاره‌اش كند و بعد آن را زیر هم و عمودی بنویسد تا بشود شعرنو.»
با این حال كسی نبود كه در را به روی خودش ببندد و دور خودش دیوار بكشد، و همیشه می‌خواست از همه چیز باخبر باشد. یك روز نوار یكی از خواننده‌های جوان پاپ را روی میزش دیدم. تعجب مرا كه دید، خندید و گفت: «می‌دانی كه من هم ترانه‌سرایی كرده‌ام. حالا می‌خواهم ببینم امروزی‌ها چه می‌كنند و چه خبر است.»
مشیری را شاید بتوان پراحساس‌ترین شاعر معاصر ایران -پس از فروغ- دانست. شاعری كه هیچ‌وقت دلش نخواست از احساس بگذرد و می‌توان او را نقطه‌ی اوج گرایش رمانتیك در ادبیات ایران دانست. در شعرهای مشیری آن قدر امید و آرزو هست كه خواننده را به تعجب می‌اندازد. او البته درد و رنج را انكار نمی‌كند و اصرار دارد كه از دل همین درد باید به امید رسید:
«با همین دیدگان اشك‌آلود/ از همین روزن گشوده به دود/ به پرستو، به گل، به سبزه/ درود.» حتی وقتی به سراغ حادثه‌ای می‌رود و از آن شعر می‌گوید (بمباران، زلزله، سقوط بهمن، جنگ، مرگ یك جوان فلسطینی و …) نگاهش تلخ و سیاه نیست؛ بگذریم كه در این موارد و در جاهایی كه به اشعار پندآموز روی آورده و به توصیف صفت‌های نیك برخی شخصیت‌های علمی و فرهنگی پرداخته، شعرش آن غنای همیشگی را ندارد. البته باید در نظر داشت كه مشیری از ابتدا اهل امید و گشایش و نور نبود و به مرور به این نقطه رسید.
او در ابتدا از «زندگی، دشمن دیرینه‌ من» سخن می‌گفت و حتی عشق را هم در هاله‌ای از سیاهی می‌دید: «برای چشم خاموشت بمیرم / كنار چشمه‌ نوشت بمیرم/ نمی‌خواهم در آغوشت بگیرم/ كه می‌خواهم در آغوشت بمیرم.»
ولی او كه ابتدا درباره‌ مرگ می‌گفت «بیمی به دل ز مرگ ندارم كه زندگی/ جز زهر غم نریخت شرابی به جام من / گر من به تنگنای ملال‌آور حیات/ آسوده یك نفس زده باشم حرام من»، بعدها نگاهش عوض می‌شود و برای مرگ آغوش باز می‌كند. عشق هم -كه مهم‌ترین درون‌مایه‌ شعر مشیری ست- بر همین مسیر حركت می‌كند.
او در ابتدا از تنهایی حاصل از بی‌عشقی می‌گوید: «در سینه دل چو برگ خزان‌دیده/ بی‌عشق مانده، سر به گریبان است/ از بوسه‌ نسیم نمی‌لرزد/ این برگ خشك، تشنه‌ توفان است.» اما بعد از درد عشق می‌گوید: «چه می‌پویم؟ ره بی‌‌انتهایی/ چه می‌‌جویم؟ بهشت آرزو را/ چه می‌‌نالم؟ ز درد بی‌‌دوایی/ چه می‌‌گویم؟ حدیث عشق او را.»
و بعد، همه‌اش عشقی ست آمیخته به حسرت كه به بهترین شكل در شعر «كوچه» تبلور یافته؛ همان شعری كه محسن مخملباف در فیلمنامه‌ « مرا ببوس» به سراغش رفته، و همان كه قرار بود همین روزها مستند كوتاهی درباره‌اش بسازم و همه‌ قرار و مدارهایش هم گذاشته شده بود: «بی‌‌تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم/ همه تن چشم شدم/ خیره به دنبال تو گشتم/ شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم/ شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.»
مشیری هر چند در عرصه‌ سینما نام آشنایی نبود، اما نگاه سینمایی و شعرهای تصویری‌اش نشان از شناخت او نسبت به این مقوله دارد.
در یكی از شعرهایش هم می‌گوید: «سینه‌ی ما، سینمای ماست.»
موقع تصویربرداری سرد سبز، بخشی از فیلم ری‌بلاس و نوع تدوین آن را برای ما شرح داد و درباره‌ خانه سیاه است هم گفت: «این فیلم خیلی با احساس است. یك تكه شعر است؛ صحنه‌ای كه یك جذامی راه می‌‌رود و می‌‌گوید: «شنبه، یكشنبه، دوشنبه، …» خودش یك شعر است؛ شعری كه گذشت دشوار و كند زمان را در جذام‌خانه نشان می‌‌دهد.» اما این سال‌ها با تلویزیون كاری نداشت. با این كه از قبل مرا می‌‌شناخت، وقتی برای تصویربرداری به او زنگ زدم، قبل از هر چیز پرسید: «برای تلویزیون كه نیست؟!» خندیدم و گفتم: «تلویزیون و فروغ؟!»
وقتی مرد، شبكه‌های ریز و درشت صدا و سیما به او روی خوش نشان ندادند و فقط به یك خبر چند كلمه‌ای اكتفا كردند. اگر بی‌‌مهری مسئولان رادیو و تلویزیون به احمد شاملو و هوشنگ گلشیری را به پای تحلیل‌های سیاسی آن‌ها بگذاریم، مشیری كه این مشكل -از نظر آن‌ها- را هم نداشت.
بگذریم، كه به قول سیمین بهبهانی: «بلندترین صداها از حنجره‌ مردم بر می‌‌آید نه از پنجره‌ بلندگوها.» مشیری با این كه در یكی از پرتب‌ و تاب‌ترین دوران سیاسی ایران می‌‌زیست، سیاست را با دنیای هنرش نیامیخت؛ هر چند كه رد پای نگاه سیاسی/ اجتماعی را در شعرش می‌‌توان یافت: «در كجای این ملال‌آباد، من سرودم را كنم فریاد؟/ در كجای این فضای تنگ‌ بی‌‌آواز/ من كبوترهای شعرم را دهم پرواز؟» و یا آن جا كه می‌گوید: «اگر شمشیر بر سر/ دست در زنجیر، در تبعید/ سر كردی، هنر كردی/ اگر با این همه نامردمی‌ها، باز دنبال هنر گردی/ هنر كردی.»
مشیری را بیش‌تر به عنوان شاعر می‌شناسیم، اما واقعیت این است كه او روزنامه‌نگار هم بوده و به تعدادی از جوانان علاقه‌مند و با استعداد كه بعدها به شاعران بزرگی تبدیل شدند، میدان داده است. نمونه‌ برجسته‌اش فروغ فرخ زاد است. مشیری برای مان تعریف كرد: «در مجله‌ « روشنفكر»، دبیر بخش شعر بودم. یك روز خانم فرخ زاد كه تازه از آبادان آمده بود تهران، با سر و وضعی آشفته و دست‌های جوهری، با چند ورق كاغذ آمد داخل. سلام كرد و نشست، و گفتم برایش چای آوردند. سه تا شعر آورده بود ]اولین شعرهایش كه چاپ می‌شد[ یكی‌شان به هر حال برای من خیلی حیرت‌انگیز بود. نوشته بود: «گنه كردم…» آن زمان، چنین حرف‌هایی قباحت نداشت و از نظر من هم بی‌اشكال بود. اما این كه یك زن چنین چیزی را بنویسد بی‌سابقه بود. با دوستان صحبت كردم كه چه كار كنیم؛ گفتند چاپ كن بره!» به این جای حرفش كه رسید، خنده‌ بلندی كرد و گفت: «ولی ما چاپ كردیم و نرفت!» و منظورش مخالفت‌ها و مشكلات پس از چاپ بود.
درباره‌ فضای روزنامه‌نگاری در آن سال‌ها می‌گفت: «روزنامه‌نگاری در آن زمان، گذشته از مواردی مثل مورد بالا، محدودیت نداشت. یكی از دوستان ما كه در دستگاه امنیتی مشغول كار شده بود، گاهی وقت‌ها می‌گفت: «فریدون، این دفعه توی صفحه‌ شعرت دو تا شعر بودار بود. مواظب باش چیزی چاپ نكنی كه مجله‌ات توقیف شود. درباره‌ مقام‌های بالا چیزی ننویس؛ هر چه خواستی بنویس» … و در كارمان در زمینه‌ی نوشتن و نقد راحت بودیم.»
مشیری، شاعر نام‌آشنای چند نسل، تا زمانی كه چشم از جهان فرو بست خنده بر لب داشت و از درد نگفت؛ حتی آخرین باری كه دیدمش، شلوارش را تا سر زانو بالا كشید و دست مرا گرفت و انگشت‌هایم را روی پای ورم كرده‌اش فشار داد و خندید و گفت: «می‌‌بینی چه جوری شده؟» و بعد دوباره خندید.
مشیری رفت، اما حسرت نهفته در شعر او آن قدر دلنشین هست كه ماندگار شود؛ حسرتی كه در شعرهای عاشقانه‌ هیچ شاعر دیگری وجود ندارد. حسرت نهفته در دل شعر - و شاعرش - را وقتی كه می‌‌گوید «دلم می‌‌خواست یك بار دگر او را در كنار خویش می‌‌دیدم» یا در پایان شعر معروف «كوچه» كه می‌‌گوید «بی‌‌تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم»، كجا سراغ دارید؟ این شعرش را خوانده‌اید؟
بر شانه‌های تو
می‌شد اگر سری بگذارم…

1 - تشنه‌ توفان، انتشارات صفی علی‌شاه، نوروز 1334.
2 - روزنامه‌ همبستگی، 8 آبان 1379، صفحه‌ 7.
3 و 4 - از حرف‌های مشیری در فیلم« سرد سبز».

ماهنامه فیلم– آذر 1379