نوشته ها



 

این اولین شبِ چلۀ بدون پدربزرگ است. دلیلِ به چشم آمدنِ نبودنش هم این است که شب‌چله با مناسب‌های دیگر فرق داشت برایش. البته شبِ عید را هم باید اضافه کرد. ولی حضورش در شبِ یلدا بیش‌تر خودش را به رخ می‌کشید. چون درگیرِ ازدحامِ شبِ عید نبود و راحت‌تر و بهتر می‌توانست وقت بگذارد برای آیینی که اعتقاد داشت به حفظش. به‌جز خریدِ باسلوق و جوزقند و آجیل‌ِ یلدایی، از مدت‌ها قبل به فکر انار و به‌خصوص هندوانه بود. حتی در همین دهۀ اخیر هم که دیگر همه چیز، همیشه در دست‌رس است و خریدِ میوه دیگر فصل ندارد، باز از سرِ نگرانیِ نبودن یا پوک بودنِ هندوانه، خیلی پیش از یلدا، هندوانه را می‌خرید و می‌گذاشت جایی تا وقتش برسد و شبِ چله بیاید. هندوانه هم نه همین طوری، که بزک شده می‌آمد سرِ سفره. شیرینیِ خانگی و مسقطی‌های رنگ‌به‌رنگ و طعم‌به‌طعم هم درست می‌کرد برای تدارکِ سفره‌ای که با همان حقوقِ ناچیزِ بازنشستگی رنگ می‌گرفت. همه چیز چیده شده در مجمعه‌ای مسی که تا سال‌ها، جایش روی کرسی‌ای بود که در زمستان‌های سرد و پربرفِ آن سال‌ها دورش می‌نشستیم و بعدها در دورۀ بی‌برفی و بی‌برکتیِ این سرزمین هم که مصادف با کهولت و ناتوانیِ جسمی‌اش شده بود، با تلاشش برای درست کردنِ مسقطی‌های ساده و زعفرانی و شکلاتی خودش را نشان می‌داد.

***        

این عکسِ برادرم محمد است و بابااحمد، در سالِ هشتادوهفت. (راستی، چرا هشتادوهفت خوب‌تر بود و چه شد که از بعدش همه‌چیز  بد و بدتر شد؟) بابااحمد، محمد را بیش از همۀ ما دوست داشت. فهمیدنش سخت نبود البته و درک کردنش پیچیده نیست. از به دنیا آمدنِ محمد، در همان خانه بود و همه روزه در کنارش. بعد هم که من دیگر در آن خانه نبودم و خواهرم هم ازدواج کرد، محمد را بیش‌تر و نزدیک‌تر از هر کسی می‌دید. طوری که در نبودنش هم مدام سراغش را می‌گرفت. این یک سالِ آخر هم که بینایی‌اش کم‌تر شده بود و اول مرا با محمد اشتباه می‌گرفت و خنده به لبش می‌آمد، بیش‌تر فهمیدم این نزدیک‌تر بودن را. طوری که خیلی چیزها را فقط از محمد می‌خواست و می‌گفت فلان چیز را هوس کرده تا برایش بخرد.

خلاصه این که جورِ دیگری بود برایش... و این جورِ دیگر بودن هم دوطرفه بود البته؛ و بودن و البته نبودنِ بابااحمد، یک جورِ خاص‌تری، یک جورِ خیلی خاص‌تری، بر محمد تاثیر داشت. دیدنِ این عکس در صفحۀ محمد، هم بابااحمد را یادم آورد، هم یلدای بدونِ بابااحمد را... و هم محمدِ بدونِ بابااحمد را... سرش سلامت و سبز.

                                                                             

ناصر صفاریان

سی/ آذر/ نودوشش