نوشته ها



 

زمانی که فیلمم، «من فقط شاعرم، جناب سروان!»، درباره ترانه‌‎های یغما گلرویی، آماده نمایش شد و می‌خواستم نمایشی خصوصی برایش بگذارم، با وجودی که می‌دانستم چند نفر از دوستان و آدم‌های دور و برم از یغما گلرویی خوش‌شان نمی‌آید، آن‌ها را هم دعوت کردم. چرا که نویسنده‌اند و اهل ادب و هنر و نقد و نظر. لزوما هم قرار نیست آدم‌های اهل ادب و نظر فقط با اثری روبه‌رو شوند که از آن خوش‌شان می‌آید؛ مگر این که به دلایل فرامتنی یا شنیده‌های‌شان از یک اثر، ترجیح دهند خودشان را به کلی از آن دور نگه دارند.
      این جمع حدودا هفت‌هشت نفره دوستان، جز دوسه نفری که ترجیح دادند اصلا جوابی به دعوت ندهند، چنین پاسخ‌هایی دادند: عازم سفرم، اسباب‌کشی دارم، سرما خورده‌ام، برنامه‌ام را می‌بینم و خبر می‌دهم و.... یکی هم با صراحت گفت: «راستش علاقه‌ای به این آقا ندارم؛ ان‌شالله در فرصت دیگری خودت رو ببینم.» همه این جواب‌ها طبیعی‌ست و حق بدیهی دوستان؛ و این البته متفاوت است با کاری که برخی می‌کنند؛ یعنی کلی وقت و انرژی صرف می‌کنند برای زیرورو کردن هر آن‌چه مربوط به گلرویی‌ست، ولی ادای این را درمی‌آورند که حاضر نیستند وقت خود را صرف تماشای فیلمی درباره او کنند.
       در این میان، حتی دوست بزرگ‌وار و همیشه مهربانی که لطفش را در ساخته شدن همین فیلم دریغ نکرد و یاری‌ام داد، در فاصله ساخت تا نمایش فیلم، به جمع مخالفان پیوست و ترجیح داد به تماشای فیلم نیاید. حتی این واکنش هم حق طبیعی هر آدمی‌ست و ذره‌ای از عزیز بودن آن دوست کم نمی‌کند. بعد هم با انتشار خبر و عکس‌های جلسه نمایش خصوصی، ناگهان سروکله چندنفری در صفحه فیس‌بوکم پیدا شد که تا به حال وجود نداشتند، ولی حالا حتما می‌خواستند درباره این که من نباید چنین کاری می‌کرده‌ام و چنین فیلمی می‌ساخته‌ام، نظر دهند. راستش نمی‌فهمم چرا حق ندارم با پول خودم درباره هر موضوعی که دوست دارم و هر طوری که دوست دارم فیلم بسازم؛ ولی با این حال، نظر منفی‌شان محترمانه مطرح شده بود. احترام متقابل بنده هم وجود داشت و مثل همیشه، هیچ نظر منفی‌ای را حذف نکردم.
       تا این که رسیدیم به این چند روز و برخی مطالبی که پس از بازداشت گلرویی در فضای مجازی منتشر شده. چیزهایی که واژه «حیرت» برای توصیف آن مناسب نیست و بیش‌تر تاسف‌آور است از این منظر که چه بر سر اخلاق آمده و این حد از ناراستی اخلاقی از کجا آمده است. در فرهنگ ایرانی که اغلب همین جماعت سنگ آن را به سینه می‌زنند، همیشه آن‌قدر بزرگی و بزرگ‌واری وجود داشته که وقتی برای دشمنِ آدم هم مشکلی پیش می‌آمده یا کسی می‌شنیده فلانی که اصلا از او خوشش نمی‌آید به تنگنایی گرفتار آمده، نه فقط در دوست نداشتن و حتی دشمنی‌اش از نفرین و بدخواهی کوتاه می‌آمده که حتی پیش‌قدم می‌شده و می‌رفته سراغ همان آدم تا مشکلش را حل کند. در گذر زمان و گسترش گرفتاری‌های زمانه، گرچه این بزرگی و بزرگ‌‌واری مثل خیلی چیزهای دیگر کم‌رنگ شده، اما هنوز نشانه‌هایش را می‌توان دید.
      ولی حالا نه فقط تبدیل دست‌گیریِ گلرویی به سوژه طنز، که خوش‌حالی از این دست‌گیری، به نمونه‌ای از نبودِ بدیهیات اخلاقی بدل شده است. طوری که واقعا می‌مانی در درک این که خوش‌حالی از گرفتاری یک نفر چه معنایی می‌تواند داشته باشد، آن هم در سرزمینی که سعدی‌اش گفته است: «کسی را که در بند بینی مخند!»؛ و وقتی می‌بینی برخی دلیل می‌آورند که چون فلان شعر را درباره بهمان موضوعی گفته که مورد پسند ما نیست پس زندان حقش است و اصلا باید پدرش را هم درآورند، درک این وضعیت دشوارتر می‌شود.
      این که با دیدن خطا یا خطاهایی در یک آدم (تازه به فرض اثبات و گذر از مرحله اتهام)، به خودمان حق بدهیم او را با خاک یکسان کنیم و کلیت وجودی‌اش را در همه زمینه‌ها زیر سوال ببریم یک بحث است؛ این که زمان بازداشت یک نفر باید به فکر این اتهام‌ها و انتقادها افتاد یا نه یک بحث است؛... اما این که کسی خودش را گول بزند و خوش‌حالی کند که گلرویی را به خاطر جعل و سرقت ادبی بازداشت کرده‌اند درک‌نشدنی‌ست. در کجای تاریخ این سال‌ها و اصلا در کجای تاریخ این مملکت، کسی را به خاطر جعل و سرقت ادبی، آن هم به این شیوه بازداشت کرده‌اند؟ گول‌زننده‌تر از این هم البته هست؛ جایی که کسی پیدا می‌شود و در عین خوش‌حالی می‌گوید بازداشت گلرویی به هیچ‌وجه غیرقانونی نبوده و کاملا قانونی و به دلیل صدور حکم مربوط به همان پرونده پیشین او در ماجرای گروهیِ ترانه‎سرایان است. ظاهرا آن‌چه اهمیت ندارد هم این است که روند صدور حکم و اعتراض و تجدید نظر و ابلاغ رسمی حکم کِی طی شده که همه بی‌خبرند جز این نویسنده طرف‌دار قانون و قانون‌مداری؛ و اصلا کِی سابقه داشته برای اجرای حکمی مصوب و قانونی، بریزند در خانه طرف و هم خودش را ببرند و هم وسایلش را؟  
       از این‌ها گذشته، هرگز به این اندیشیده‌ایم که وقتی کسی در بند است، بر خانواده‌اش چه می‌گذرد؟ حتی اگر فرض‌مان این باشد که شخص مورد نظر، مجرم‌ترین مجرمِ عالم است، این طنازی نادرست و این ناراستی اخلاقی، چنان بر ویرانیِ خانواده فرد زندانی می‌افزاید که توصیف ناشدنی‌ست. نفرت‌مان و دل‌خنک‌شدن‌مان و شادی‌مان حتی اگر متوجه کسی‌ست، خانواده‌اش چرا باید در این فضاسازی طنازانه ما عذاب بکشند؟

       قرار نیست همه کس و همه چیز را صددرصدی و صفروصدی دوست بداریم یا نفی کنیم. من این‌گونه نیستم و در همه کس و همه چیز، هم خوبی می‌بینم و هم بدی؛ چه در کارهایی که انجام داده‌ام و چه در زندگی‌ای که پشت سر گذاشته‌ام دست کم سعی‌ کرده‌ام چنین باشم. کوچک‌ترین اعتقادی به بت‌سازی و معصوم‌پروری ندارم و حرفم این نیست که نباید به نقد کسی و چیزی نشست. نقد کنیم، حتی به تندی؛ ولی حرمت قائل شویم هم برای اخلاق و انسانیت، هم اصلا برای مقوله نقد.

       همین چند روز پیش در مطلب یکی از دوستان منتقد، نقل قولی دیدم از پالین کیل که قبلا نشنیده بودم. احتمالا خیلی از دوستان مورد اشاره هم مثل بنده نشنیده‌‌اند. بد نیست با هم بشنویم: «عصبانی هستم. ولی انصافم را از دست نمی‌دهم.»

 

پی‌نوشت:

مورد یغما گلرویی، اولین نمونه نیست؛ ولی عجیب‌ترین نمونه است. فیلم جدیدم درباره رفتار ایرانیان در شبکه‌های اجتماعی، تاکیدش بر همین نمونه‌هاست. دو سالی از تحقیق و دو ماهی از تصویربرداری می‌گذرد. امیدوارم تا تمام شدن فیلم و رسیدن به نسخه قابل نمایش، همه چیز آن‌قدر دگرگون شده باشد که فیلمم هرچه هست، سندی نباشد از جامعه ایرانی.

 

 

ناصر صفاریان

16 آذر 1394