نوشته ها



ناصر صفاریان

برای او كه آرزو می‌كردم خواننده شعرم باشد
«راستی شعر مرا می‌خواند؟»(1)

خود را ز جان خویش چو بیگانه دیده‌ام
دل را ندیم خلوت جانانه دیده‌ام
سوگند می‌خورم كه به محراب كس ندید
آن جلوه‌ای كه از در میخانه دیده‌ام
سیمین بهبهانی

مثل اغلب آدم‌های قصه‌ها و فیلم‌ها و حتی انسان‌های واقعی اطراف‌مان كه با گوشت و پوست – البته برای من، با استخوان و پوست!- قابل لمس‌اند، از وقتی یادم می‌آید، عشق و علاقه به سینما همیشه با من بوده. این عشق و علاقه هم – باز مثل همه – روز به روز بیش‌تر شد. آن قدر زیاد، كه «هنرستان صدا و سیما» ‌تنها انتخاب من بود. «مخالفت» و «محبت» ‌خانواده و «نه»‌ قاطعانه،‌ هم پاسخ این انتخاب بود. البته مثلاً پشت این مخالفت، كلی دلیل منطقی وجود داشت . در كنار این كشمكش ها – كه بیش ترش در دلم ماند و به وادی برون نرسید – دیدن فیلم و خواندن درباره فیلم، تنها چاره كار به نظر می‌رسید؛‌ «‌كه دست ما كوتاه و خرما بر نخیل»‌.
تا چشم باز كردم، هر كتابی كه می‌خواستم مهیا بود. هر چه دستم می‌رسید، می‌خواندم؛ البته نه هر چیزی را. از «كلبه عمو تم»‌ و «بینوایان»‌ كه در كلاس دوم دبستان خواندم بگیر تا سری كتابهای استاد مطهری و «نهج‌البلاغه» ‌كه در كلاس سوم دبستان خوانده شد. به كتاب‌های ژول‌ورن هم كه اصلاً نزدیك نمی‌شدم. آن قدر برای واقعیت و فراسوی آن ارزش قائل بودم، كه خواندن داستان‌های تخیلی را هدر دادن وقت می‌دانستم. خلاصه همه چیز می‌خواندم. به جز درباره سینما. این یكی را خودم می‌خواستم و اجازه‌اش نبود. خانواده محترم این یكی را هدر دادن وقت می‌دانست. ظاهر امر این بود كه آقا پسر حرف گوش كنی هستم. اما مجبور بودم دروغ بگویم. دروغ مصلحت آمیز هم كه ایرادی ندارد. هم شرع اجازه‌اش را داده و هم عرف. آن روزها هنوز نصرت رحمانی را نمی‌شناختم،‌ ولی بعدها فهمیدم كه – گویا – در آن اوضاع و احوال، حكایت روزگار گذراندن من، مصداق یكی از شعرهای او بوده: «و چه آسان با «نه»‌ / می‌توان گفت «آری». به این ترتیب، پول توجیبی‌ای كه قرار بود به «پفك» و «توك» ‌و «لی‌لی‌پوت» ‌تبدیل شود، مبدل به مجله« فیلم» می‌شد. خلاصه همان چیزی كه باید خوراك جسم می‌شد، خوراك روح شد و آن قدر شكمو بودم كه پس از مدتی، من ماندم و مقادیر زیادی مجله سینمایی، كه نمی‌دانستم آن‌ها را كجا پنهان كنم‌. البته شكر خدا هیچ وقت هیچ كس دستش به جعبه گنج من نرسید.
«ماهنامه فیلم» كه تنها نشریه سینمایی آن موقع بود، شده بود مونس شب و روز. هفته نامه «سروش» هم كه چنگی به دل نمی‌زد. دو - سه صحفه سینمایی داشت و بقیه‌اش یا سیاسی بود یا اجتماعی. در همین اوضاع و احوال، سر و كله «گزارش فیلم» پیدا شد. دكتر زرگر، اسم آشنایی بود. آشنایی‌اش هم با محسن مخملباف و آثارش پیوند می‌خورد و چون شیفته مخملباف بودم، دكتر زرگر هم نمی‌توانست آدم بدی باشد. پس او هم یكی از آدم‌های خوب ذهنی‌ام شده بود. از میان بقیه، یك نفر دیگر هم برایم آشنا بود. او هم یكی از آن تصویرهای ذهنی‌ بود كه ندیده و نشناخته – و حتی ندانسته – دوستش داشتم و البته بعدها فهمیدم كه این یكی هم مثل – تقریباً - همه تصویرهای ذهنی‌ام،‌ همان است كه فكرش را می‌كرده‌ام. به همان دوست داشتنی‌ای كه گمان می‌كردم. این آدم، نوشابه امیری بود. باور می‌كنید بعد از این كه فهمیدم دوبلور است، هم نوشته‌هایش برایم دلنشین‌تر شد و هم كارتون‌هایی كه صدایش را در آن‌ها می‌شنیدم؟ نوشته‌هایش را هم كه دیگر نگو. ابراهیم نبوی را هم نمی‌شناختم،‌ اما چیزهایی كه به اسم سرمقاله می‌نوشت و در همان دوره نخست انتشار چاپ می‌شد، خواندنی بود. هر چند كه سرمقاله نبود‌ ولی خیلی خوب بود. یك لوگوی روی جلد هم بود كه یك جوری بود. آن قدر یك جوری بود كه مدت زیادی دوام نیاورد. حالا دیگر باید بیش تر احتیاط می‌كردم. مشكل دو تا شده بود. هم باید شماره‌های مجله« فیلم» را پنهان می‌كردم، هم شماره‌های« گزارش فیلم» را. اما واقعیت‌اش را بخواهید، مدتی كه گذشت دوباره من ماندم و همان مجله نخست. دلیل‌اش هم این بود كه ... اجازه بدهید قبل از این كه دلیل‌اش را بگویم، یك چیز را توضیح بدهم. اصولاً آدم صریح و ركی نیستم. اما اجازه بدهید این دفعه حرفم را بدون رودربایستی بزنم. اشكالی كه ندارد؛‌ دارد؟ دلیل‌اش این بود كه دیدم آرام آرام، «گزارش فیلم» از آن تصویر ذهنی مورد علاقه‌ام دور شد. این كه خوب بود، یا بد بود را كاری ندارم. این كه بگویم كار خوبی كرد یا نه را هم نمی‌دانم. این كه حق با من است یا «گزارش فیلم» هم مهم نیست. به قول سید علی صالحی: «باور مكن/ هرگز حق با هیچ كس نبوده است».
صحبت خوبی و بدی نیست. چیزی كه می‌گویم، نه عیب است و نه حسن؛ یك ویژگی است. كه می‌تواند هم عیب باشد، هم حسن. «گزارش فیلم»، مخاطبانی را در نظر گرفت كه جنبه‌های سطحی و پیش پا افتاده سینما را - هم - دوست دارند، و این برای من كه دنبال مفاهیم عمیق می‌گشتم، یك جور سرخوردگی بود . من دنبال این بودم كه بدانم فلان نمای فلان فیلم یعنی چه، ولی «گزارش فیلم»، به جای این كه معنایش را برایم بگوید، عكس‌های بچه گی كارگردان فیلم را چاپ می‌كرد. خب، من هم كه دنبال جمع كردن عكس بازیگران و لذت بردن از كلوزآپ فلان هنرپیشه نبودم. این بود كه یواش یواش، «گزارش فیلم» برایم یك چیز عادی و معمولی شد. یك جور تفنن شده بود و این همان چیزی بود كه دراغلب خوانندگان این مجله می‌دیدم.
بعد هم ماجرای قلم دست گرفتن و «خود منتقد بینی»‌ پیش آمد. موقعی كه نوشتن را در «ماهنامه فیلم» شروع كردم، «گزارش فیلم»، دیگر – درست و حسابی – جان گرفته بود. اما به همان شیوه‌ای پیش می‌رفت كه ذكرش رفت و همچنان نشریه مورد علاقه من نبود. هیچ جوری نمی‌توانستم به خودم بقبولانم كه گردن نهادن به خواست خوانندگان و چاپ عكس‌های مورد علاقه آن‌ها، یعنی سینمای متعالی. به همین خاطر و با وجودی كه همه شماره‌های« گزارش فیلم» را – برای آگاهی از وضعیت نوشتاری سینما – می‌خواندم، ته دلم راضی نبود. حتی از خواندن بعضی از شماره‌هایش لجم می‌گرفت. (ببخشید ! گفتم كه می خواهم بدون رودربایستی حرف بزنم.)
اما بعدها كه دیگر آن جوان از درون پوسید و فرو ریخت و آدم دیگری شكل گرفت، آرام آرام «گزارش فیلم» هم برایم رنگ عوض كرد. از بچه گی هم خیلی احساساتی بودم و همیشه با احساسم تصمیم می‌گرفتم. اما در عرض چند سال گذشته، تكیه بر احساس‌های درونی‌ ، همه چیز زندگی‌ام شد. طوری كه تعبیر مولوی درباره آینه حقیقت، مهم‌ترین اندیشه زندگی‌ام شد. هیچ وقت اهل دو دو تا چهار تا نبودم. اما بعدها واقعاً فهمیدم كه حساب دو دو تا چهار تا با احساس و لطافت طبع جور درنمی‌آید. دو دو تا گاهی اوقات پنج‌تاست، بعضی وقت‌ها هفت‌تا، و برخی مواقع هم چهارتا . این جوری كه به دنیا نگاه كنی و همه چیز را از زاویه دیگری ببینی, همه چیز سر جایش است و حق هم به جانب همه است. از روزی كه تصمیم گرفتم همان یك ذره عقل را هم - از سر آگاهی - كنار بگذارم و همه چیز را فقط به چشم عشق ببینم، «گزارش فیلم» هم برایم جور دیگری شد.
شهرنوش پارسی‌پور در «توبا و معنای شب»‌ نوشته است: «رویای تغییر دادن همه چیز از بنیاد، رویای شكافتن فلك و طرحی نو درانداختن، رویای بحث‌های گرم دوستانه و شاد، همه با هم از ذهنش پریده بود.»(3) من هم همین طور شدم. خیلی زودتر از آن چیزی كه فكرش را می‌كردم،‌ متوجه شدم كه «همه این حرف‌ها یعنی دوزارلبو!»‌ دلیل‌اش هم این بود كه بیش تر آدم‌هایی كه از آن‌ها انتظار مهربانی می‌رود، معمولاً اهل مهربانی نیستند. به قول اخوان ثالث: «مردم به نحو بسیار متوسطی خوبند و به نحو بسیار خوبی، بد.» به همین خاطر،‌ با وجودی كه برای همه ارزش قائل هستم، تنهایی را ترجیح دادم. شیخ بهایی در «توبره»‌ نوشته: «تا آن جا كه توانی از مردم بگریز تا از شرشان محفوظ باشی و از شرت ایمن باشند. اگرت روزی نیز به هر چیزی فراخوانند، روبرگردان و عذری فراهم ساز. چرا كه عزت در دوری از مردمان است و مباد كه بدیشان فریفته گردی.»‌(4) هر چند قبولش سخت است و می‌شود به جمله دیگری از شیخ بهایی استناد كرد و گفت: «دل سوگند آن خورد كه فراموش كند و نكرد. سپس سوگند آن خورد كه سوگند نخورد.»(5) اما همان اولی بهتر است. سراغ قرآن هم كه بروی، نوشته شده: «قل اعوذ برب الناس ... من الجنه و الناس.» در میان این همه تنهایی، نوع سلیقه و علاقه هم عوض شد. علاقه به قطعه‌های ادبی و احساسی و شعر پیش از این هم بود. اما بعد بیش تر شد. «پرده نقره‌ای»‌ گزارش فیلم هم از همان چیزهایی بود كه برایم دلنشین شد و دلنشین ماند. «پرده نقره‌ای»‌ هم سینماست، هم شعر. یعنی برآیند بهترین چیزهای این عالم. از آن چیزهایی است كه – اگر به اغراق و تعارف نگویم همیشه – بیش تر مواقع، خواندنی است و دوست داشتنی. به ویژه سر آغازش، كه شعرگونه‌های نوشابه امیری است. در شرایطی كه «كتابی ... خلوتی ... شعری ... سكوتی / مرا شادی و لطف زندگانی است» سرآغاز پرده نقره‌ای بیش از نقره، به طلا پهلو می‌زند.
اردیبهشت 1375، نوشابه امیری را در جشنواره مطبوعات دیدم. جلو رفتم. سلام علیك و ... سر حرف باز شد. تشكر از سرمقاله‌های جهت دار و موضع‌گیری در مقابل«می خواهم زنده بمانم» و گلایه از سكوت درباره فیلمی كه در پناه شعارهای موجه، كارش ویرانگری فرهنگ بود، حرف‌های آن روز من بود. با تماس تلفنی نوشابه امیری و ملاقات حضوری در دفتر مجله« گزارش فیلم»، كم كم با گزارش فیلمی‌هایی كه دورادور خدمت‌شان ارادت داشتم آشنا شدم. بعد هم نظرخواهی «بهترین سكانس سال گذشته» و نوشتن به شیوه «پرده نقره‌ای» ‌پیش آمد؛ همین. هنوز از نوشتن در «گزارش فیلم» طفره می‌رفتم . دلیل‌اش تا حدودی به همان ویژگی‌ای برمی‌گشت كه پیش از این گفتم. از سطح سلیقه و نوع علاقه خواننده «گزارش فیلم»، تا سطح سلیقه و نوع علاقه من فاصله زیادی بود و هست كه فكر می‌كردم مانع ارتباط درست با مخاطب می‌شود. این بود كه بیش تر ترجیح می‌دادم به چشم میهمانی كه گاه گاهی برای عرض ادب خدمت می‌رسد، به من نگاه كنند. اما بعد، باز هم اتفاقاتی رخ داد كه «گزارش فیلم» – برایم – جور دیگری شد.
پاییز 75 ، شاید مهم‌ترین فصل زندگی‌ام باشد. و در این مهم‌ترین فصل، كه خودش شامل دو موضوع مهم می‌شد، «گزارش فیلم» نقش مهمی داشت. در روزهایی كه با یك مشكل فكری و روحی بزرگ – و نابود كننده – دست و پنجه نرم می‌كردم، «یك نفر آمد دلم را باز كرد / روح من را محو چشم انداز كرد» و آن یك نفر، كه بهترین – و عزیزترین – دوست تمام دوران زندگی‌ام شد، «گزارش فیلم» را خیلی دوست داشت. و با وجود این دوست، دیگر نمی‌شد« گزارش فیلم» را دوست نداشت. در همان روزها، كه به خاطر نوشتن نقد فیلم باید كمی جواب پس می‌دادم، اغلب دوستان سرشان را به كارهایی گرم كردند، كه مبادا كمكی از دستشان بربیاید: «یك ناله مستانه زجایی نشنیدیم.» یكی از دو سه نفری كه حضورش – برایم – مایه دلگرمی بود و نگرانی‌اش نشانه انسانیت او، از اهالی «گزارش فیلم» بود: نوشابه امیری.
شماره 93 «گزارش فیلم» كه منتشر شد دیدم بالاخره صدای یك نفر درآمده و فهمیدم كه صاحب این صدا، خودش هم مثل فیلم‌هایش است. كیمیایی در مطلبش نوشته بود: «یك منتقد سینما در این چندین ساله برای نقد سینما بازجویی شد. درود. دیگران اصلاً به روی خود نیاوردند. دنیای زیبا و گمشده یك اثر متعهد به وسیله این نقادان ترسیم نخواهد شد. چون ترسیم نقادانه از یك اثر هنرمندانه‌ای كه خاموش نباشد، در گام اول تهور می‌خواهد.»‌ خواندن این دو سه - خط خیلی برایم دلنشین بود. هر چند كه یكی از اهالی مطبوعات برآشفت و نوشت كه ایشان هم هر روز در مقابل میز سردبیر محاكمه می‌شود. نشریه‌ای هم كه این حرف‌ها را چاپ كرده بود، آن قدر درگیر رفاقت بود كه دو - سه كلمه توضیح بنده را با «چاپ نمی‌كنیم» پاسخ داد. بگذریم كه این دوست، خودش عضو شورای مركزی انجمن منتقدان بود و مثل دیگر آقایان، حتی در حد نوشتن یك اطلاعیه صنفی هم به خودش زحمت نداد. در آن توضیح هم فقط نوشته شده بود كه میان آن‌چه كیمیایی نوشته بود و آن چه شما می‌گویی، ‌از زمین تا آسمان تفاوت است؛ همین.
و اما حكایت دوستی كه« گزارش فیلم» را دوست دارد ... مخصوصاً این موضوع را گذاشتم برای آخر روضه، تا بشود یك دل سیر – بی دغدغه – گریه كرد، و درست و حسابی به آن پرداخت. یك روز موقعی كه داشتم كارت‌هایی را كه برای تماشای فیلم «بازمانده» از سیف الله داد گرفته بودم به یكی از استادهایم می دادم، یكی از همكلاسی‌ها كه در فاصله چند متری ایستاده بود، پس از رفتن استاد گفت: «آقای صفاریان، چرا فقط به استاد كارت می‌دی؟» و این گونه بود كه سر و كله بهترین دوست زندگی پیدا شد. آن روزها، حال و روز عجیبی داشتم. مثل یكی از شخصیت‌های رمان «توبا و معنای شب»: «تلخی تجربه تلخش كرده بود . چنان احساس بی پناهی داشت كه گاه آرزو می‌كرد به شاخه بید مجنونی یا پر كاهی تكیه كند. نمی‌دانست كیست.» (7) وجود این دوست باعث شد حساب پس دادن به خاطر نقد فیلم، آن قدرها هم كه دیگران دوست داشتند، سخت نباشد. آن قدر دلگرمی داد و آن قدر خواهش كرد كه من از «دیوانه‌ بازی‌»هایم دست بردارم تا قضیه به خوبی و خوشی تمام شود، و آخر سر هم همان شد كه او می‌خواست و گرنه «من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشق / چار تكبیر زدم یكسره بر هر چه كه هست».(8) به قول فروغ فرخ زاد: «من صلیب سرنوشتم را / بر فراز تپه‌های قتلگاه خویش بوسیدم». پس از تمام شدن ماجرا، تازه فهمیدم كه جذابیت این دوست، به دلیل احساس تنهایی من نبوده، چون توفان شدیدی را پشت سر گذاشته بودم و كسی كه مایه دلگرمی من بود، نمی‌توانست یك پركاه باشد. از آن جا به بعد، این دوست خوب، عزیزترین دوست شد و هست.
بامزگی این دوستی هم در این است كه نه من طرز فكر او را – به تمام و كمال – می‌پسندم و نه او طرز فكر مرا. حتی در مورد سینما، كه مهم‌ترین وجه اشتراك ماست. مثلاً او همچنان «گزارش فیلم» را می‌پسندد و من«ماهنامه فیلم» را. یك روز در حضور خودش، از یكی از بچه‌های« گزارش فیلم» پرسیدم: «اگه یه نفر نویسنده مجله «فیلم» باشه و بهترین دوستش، از «گزارش فیلم» خوشش بیاد، باید چه كار كنه؟!» جوابی كه شنیدم خیلی بامزه بود: «باید خیلی قدرش رو بدونه!» بعد از دوستی با این دوست، دوستی‌ام با «گزارش فیلم» هم دو چندان – یا شاید صد چندان! – شد. حالا دیگر، نوشتن در «گزارش فیلم» – برایم – معنای دیگری دارد. به همین خاطر همان چند مطلبی را كه برای «گزارش فیلم» نوشته‌ام ، خیلی دوست دارم. موقع نوشتن هم، مدام به این فكر می‌كردم كه قرار است چه كسی آن را بخواند. كسی كه همیشه برایم مهم بوده – و هست؛ «و صدایش /آرام/ آهسته / در سایه‌های ترانه‌ام می‌وزد.»(9)
«گزارش فیلم» ماندنی است. ولی این عزیزترین دوست سرنوشت دیگری دارد. موقعی كه خودش نیست خاطره‌اش – به یقین – باقی است. پس دوست داشتن «گزارش فیلم» هم مثل – یاد – او ابدی شده. به قول معینی كرمانشاهی: «به جسمم به جا مانده در روزگار / ز هر رهگذری یكی یادگار». هر چند كه در هیچ شرایطی، ‌نباید به خاطر فردا، امروز را خراب كرد. «دریا را فراموش كن / روزی / حسرت همین رودخانه به دلت می ماند»(10) ... ولی به هر حال،‌ دیر یا زود،‌ عمر این سفر به سر می‌رسد و او می‌رود. «چی می‌شد شعر سفر بیت آخری نداشت؟».

1- حمید مصدق
2- فروغ فرخ زاد
3- شهرنوش پارسی‌پور، توبا و معنای شب، ص 366
4- شیخ بهایی، توبره، ص 259
5- شیخ بهایی، توبره، ص 266
6- فروغ فرخ زاد
7- شهرنوش پارسی‌پور، توبا و معنای شب، ص 345
8- حافظ
9- فریبا خیاطی
10- كریم رجب زاده

گزارش فیلم- بهمن 1376- شماره 100