تا چند ساعت دیگر سال تحویل مىشد. چند سالی بود آداب و رسوم سال نو را ندیده بود. احساس مىكرد دلش براى سفره هفتسین و سبزه و بوى سركه سر سفره و به خصوص دعاى تحویل سال تنگ شده. در این چند سالى كه اینجا زندگى مىكرد، تنهایىاش را كه از ایران با خودش آورده بود، درست و حسابى حفظ كرده بود. با ایرانیها کمتر دمخور بود و سرش را به كار گِل گرم كرده بود تا كمتر یاد كار دل و خود دل بیفتد. یك جور زندگى گیاهى. همانی كه همیشه حالش از آن به هم مىخورد.
آن اوایل، خیلى به فكر مىافتاد اصلا ادامه ندهد و همه چیز را تمام كند. ولى حالا حال و حوصله تمام كردن كه هیچ، حوصله فكر كردن به تمام كردن را هم نداشت. یاد قهرمانِ «درخت گلابى» مىافتاد و صحنه آخر و یكى شدن آدم و درخت. پذیرفته بود زندگى همین است.
سوز بدی میآمد. شال گردنش را كشید بالاتر و گوشهایش را پوشاند. سر راه، از كنار رودخانه شهر رد شد. نگاهش افتاد به تکهیخهای روی آب و فكرش رفت طرف چیزى كه آن زیر در جریان بود...
صبح باید سر كارش حاضر مىشد. روزنامهنگاریِ عامهپسندیِ که همیشه در ایران از آن فراری بود. قدمهایش را تند كرد تا زودتر به خانه برسد. برای زودتر خوابیدن و زودتر رسیدنِ به فردا. برای یک روز دیگر از روزهای زندگی. مثل یک گیاه. مثل یک گیاه خوب.
قسمتی از بهاریهای که بیستوهفتم اسفند هشتادوسه در روزنامه «ایران» چاپ شد