«آنگ سان سوچی». من هم مثل خیلیهای دیگر، در حد یک اسم و یک خط توضیح میشناختمش و بس؛ تا این که لوک بسون «بانو» (the Lady) را دربارهاش ساخت و دیدم چه زجرها کشیده و چهها از دست داده تا شده اینی که حالا قهرمانی فراتر از مرزهای کشورش است و انسان آزادهای با آوازۀ عالمگیری که میشود به احترامش برخاست. تاثیرِ برآمده از فضاسازیِ فیلم هم البته انکارنشدنی بود در ارائه تصویر دوست داشتنی از این بانوی میانماری. رسیدن به قدرت و توانِ تصمیمگیری و جایزه نوبل و...همه در مسیری پیش رفت که میشد به ظهور ماندلایی دیگر اندیشید و مظهر دیگری از آشتی و آزادی و ساختن دنیایی بهتر.
ولی حالا با دیدن و دانستن آن چه در میانمار میگذرد، آدم میماند چه بگوید نه فقط از این که این بانو چهقدر در این فجایع دخیل است، که اصلا چرا ساکت است و لب از لب نمیگشاید. گویی دوباره در فضایی محصورش کردهاند و نه روزنامهای به دستش میرسد و نه تلویزیونی دارد و نه اینترنتی و... طوری که گزارشگرِ سازمان ملل در زمینۀ حقوق بشر هم نسبت به این مساله واکنش نشان داده؛ اما نه این و نه حضور پیش از اینِ کمیتۀ حقیقتیابِ سازمان ملل به ریاست کوفی عنان، نتوانسته این سکوت و چشمبستن بر ظلم را پس بزند.
این طوری که میشود و عکسها و خبرها که میرسد، چیزی به ذهن نمیآید جز بی پدر و مادر بودن سیاست و به یاد آوردنِ این که در همین مرز پرگهر خودمان هم بودهاند زندانرفتهها و زجرکشیدهها و مبارزهکنندههایی که وقتی دورۀ سختِ مبارزه برایشان تمام شده و به قدرت رسیدهاند، خودشان نشستهاند در مقام زندانبَرَنده وزجردهنده و... کمِ کمش سکوتکننده در برابر ظلمهای دوروبر.
سالها پیش، خیلی سال پیش، انگار یک عمر گذشته از آن روزها، دوست عزیزی که اتفاقا همین سیاستِ بی پدر و مادر، تغییرش داد، مدتی بعد از این که از بوسنی برگشته بود از کاری که آنجا داشت میکرد، با رگ گردنی بیرون زده و در اوجِ عصبانیت میگفت: «والله اینها همهش بازیِ سیاسته و ربطی به حقطلبی نداره. چهطور لبنان و فلسطین رو باید کرد توی بوق، ولی مثلا همین جمهوریهای تازه استقلال یافتۀ شوروی و همین کشتارِ مسلمونهای بغل گوشمون رو هیچکی هیچی نمیگه؟ اینا مسلمون نیستن؟ اصلا مسلمون هیچی، اینا آدم نیستن؟ اگه پای سیاست در میون نبود، والله اگه ایران وارد بازی بوسنی میشد.» حالا هم یادمان نرفته، همین چند سال پیش، در همان آغاز بحران میانمار، هم شماره حساب کمک مردمی اعلام شد، هم بزرگان پیام دادند، هم ملت روزهدار، «به شکل کاملا خودجوش» به تظاهرات خیابانی آمدند و مقابل دفتر سازمان ملل تجمع کردند، هم از درودیوار تلویزیون و رسانه های حکومتی، خبرمظلومیت مسلمانان میانمار میبارید و هم... اما در این چند روز، صلاح را در این دیدهاند که خبر اولش نکنند و مثل آن روزهایش نکنند و...
آن دوستِ سابقِ بنده هم حرفِ پردردِ آن روزش را یادش رفته و دارد همپای حکومت و دنبال سیاست، همۀ مظلومیت و انساندوستی را در سوریه میبیند و این روزها دربارۀ آنجا کار میکند. سیاست است دیگر؛ ظاهرا هم این بی پدر و مادریاش، وقت و بیوقت ندارد و همیشگیست. این طرف و آن طرفِ مرزِ پرگهر هم ندارد. ما این طرفِ دنیا و آنگ سان سوچی آن طرف دنیا...
ولی واقعا لعنت به دنیایی که تعیینِ ظلم و حقطلبیاش هم با سیاستِ بی پدر و مادر است و دنیای سیاست نمیگذارد آن تصویر دلنشینِ «بانو» در ذهن بماند و با بیرحمیِ تمام میکَنَدَش و بیرون میاندازَدَش. تهِ دلم میخواست آن فیلم، بهکلی دروغ بود و اصلا تصویری بود از آنچه وجود نداشته؛ ولی دردآور بودنش در این است که آن پیشینه و آن بانو همان بوده و حالا آن چشمهای باز، جایش را به چشمهایی داده که اگر فقط بگوییم بسته است، حق مطلب ادا نمیشود. آن چشمها، حالا خیلی بسته است؛ خیلیخیلی... و دردآوریِ بیشترش این است که دوره، دورۀ چشمهای بسته است و دنیا، دنیای چشمهای بسته، خیلی بسته؛ خیلیخیلی...
ناصر صفاریان
چهارده/ شهریور/ نودوشش
عکس: صحنهای از فیلم «بانو» (the Lady)، ساختۀ لوک بسون