نوشته ها



 

رفته‌ای «خانه خورشید» برای کاری. لیلی ارشد خبر می‌دهد علی‌رضا را از سلولش برده‌اند و قرار است فردا صبح اعدام شود. نوجوان مرتکب قتل در سن پانزده ساله‌گی، حالا بیست ساله شده و پس از کلی کش و قوس و وساطت هنرمندان و فعالان اجتماعی، پس از پنج سال دست و پنجه نرم کردن با مرگ، حالا رسیده به نقطه پایان. خواهر علی‌رضا زنگ می‌زند و گریان و پرهراس است و... یک کارگردان، یک بازی‌گر، یک وکیل سرشناس،... همه در تلاش بوده‌اند و حالا سر ظهر، مگر چند ساعت وقت است تا بشود رفت شیراز و مگر چند ساعت وقت است برای پیدا کردن کسی و مگر امروز مناسب است برای دیدار و تمنای دوباره در عین دل‌جویی از صاحبان خون و... لیلی ارشد در تکاپوست و توی معترض به بی‌رافتی و بی‌عدالتی برای جرمی در سن نابالغی، می‌زنی بیرون تا اشکِ چشم و بغضِ گلویت بیرون از «خانه خورشید» بزند بیرون.

*******

اینترنت که وصل می‌شود، مثل سیل می‌ریزد بیرون. همه جا خبر سر بریدن و کشته شدن محسن است به دست داعش. در هر سایت و در هر صفحه‌ای، تصویرِ کَت‌بسته بردنِ او را می‌بینی به سمتِ قتل‌گاه. با این که او چه می‌کرده و چه اعتقادی در دلش بوده هم که کاری نداشته باشی و اصلا صددرصد هم که مخالفش باشی، آن تصویرِ اندکی مانده به مرگ رهایت نمی‌کند. محسنِ اصفهانیِ هم‌وطنِ توست و هم‌وطن هم که نباشد، آدمی‌زادی‌ست در چند قدمیِ ذبح. عکس، دلت را می‌کند رخت‌شوی‌خانه‌ای که مدام در آن چنگ می‌زنند و حال بدت را بدتر می‌کند. خانۀ خودت نیستی و آنقدر چیزی در گلویت مانده که خودت را می‌رسانی به دست‌شویی و تندتند به صورتت آب می‌زنی تا اشکت را بشوید و ببرد و زودتر بیایی بیرون.

*******

درگیر شرایطی هستی در زندگی که نمی‌توانی با خیالِ زندگیِ تک‌نفره و کارهای مانده‌ات، بی‌خیال‌شان شوی و به حفظِ همان اندک آرامشِ حالا از دست رفته‌ات بیندیشی و سخت‌ترش این است که نقشِ روحیه‌دهنده را باید بازی کنی و خوب هم بازی کنی.

*******

در این سال‌هایِ خلوتیِ دوروبر و نبودن شانه‌ای که بخواهی پذیرایت باشد، دلت برای فیس‌بوکِ چند سال قبل تنگ می‌شود و دلت می‌خواهد دوباره احساس امنیت کنی حتی در کنار دوستانی که در همین فیس‌بوک پیدا شدند و نمی‌دانی چه طور، ولی واقعی‌تر از دنیای واقعی، حرف‌هایت را درک کردند و فهمیدندت، یا دست کم بلد بودند وانمود کنند می‌فهمندت و سبکت ‌کنند... و حالا در ناامنی دنیای بیرون، روح و روانِ نوشتنِ درست و حسابی در اینستاگرامِ پرشده از نبودِ امنیت را نداری. تا جایی که امسال نه تنها برای روز تولدت مثل همیشه و مثل همه یادداشتی نمی‌نویسی، که اصلا فیس‌بوک و اینستاگرامت را می‌بندی. آن عادتِ هرساله را که شب تولد به قصد دل‌جویی و پوزش برای برخی کسان چیزی می‌نوشتی و می‌فرستادی را هم رها می‌کنی تا نه «حق با توست»ِ سرسری بشنوی و نه «خدا ببخشد»ی. حالا دیگر می‌دانی این چیزها فقط مایه تمسخر می‌شود در این سرزمینِ پر کینه.

*******

آنتن ماهواره که از ابتدا نداشتی، تلویزیون‌بین که خیلی نیستی، خبرها را که گزیده‌تر پی‌گیری می‌کنی، واکنش نشان دادن و نوشتنت را که خیلی کم‌تر کرده‌ای. این شکلی جلو می‌روی تا آن نقشِ سختِ الصاقیِ روحیه‌دهنده را کمی بهتر بازی کنی و از بازی جا نمانی که این روزها زندگی‌ات مال خودت نیست فقط. وگرنه در این خراب‌آباد بچسبی به کجای زندگی و اصلا کدام زندگی؟

*******

عکس گربه های جورواجور می‌گذاری، عکس سفر می‌گذاری، عکس شکلات و باقلوا می‌گذاری، لبخندت را ثبت می‌کنی و خلاصه این که همه چیز خوب باشد و از تصویرِ گل و بلبل بودنِ روزگار باز نمانی. اما... اما کدامِ این‌ها و چه‌قدرِ این‌ها یعنی خودت، خودِ خودت؟...

 

 

ناصر صفاریان 

بیست‌ویک/ مرداد/ نودوشش