نوشته ها



 

زندگی زیباست!

ناصر صفاریان

 

تا چند ساعت دیگر سال تحویل مى شد. خیلى سال بود آداب و رسوم سال نو را ندیده بود. احساس مى كرد دلش براى سفره هفت سین و سبزه و بوى سركه سر سفره و به خصوص دعاى تحویل سال تنگ شده. ولى این هم یادش بود كه تا وقتى ایران بود، اصلاً حال و حوصله این چیزها را نداشت، البته دعاى سال تحویل را چرا. همیشه عاشق «ربنا»ى شجریان بود و دعاى سحرهاى ماه رمضان و دعاى اول سال. اذان مؤذن زاده اردبیلى هم كه جاى خودش را داشت. حالا این طرف دنیا و فرسنگ ها فاصله با آن چیزها، دلش بدجورى تنگ شده بود. توى این چندسالى كه این جا زندگى مى كرد، تنهایى اش را كه از تهران با خودش آورده بود، درست و حسابى حفظ كرده بود. سرش را به كار گل گرم كرده بود تا كم تر یاد كار دل و خود دل بیفتد. یك جور زندگى گیاهى. همان چیزى كه همیشه حالش از آن به هم مى خورد و هیچ وقت حاضر نبود بهش تن بدهد. ولى حالا خودش را در آن غرق كرده بود. روزهاى اول كه آمده بود ، خیلى به این فكر مى افتاد كه ادامه ندهد و همه چیز را تمام كند. همان فكرى كه خیلى وقت ها در ایران هم سراغش مى آمد.
ولى حالا دیگر حال و حوصله تمام كردن كه هیچى، حوصله فكر كردن به تمام كردن را هم نداشت. یاد قهرمان مهرجویى در «درخت گلابى» مى افتاد و صحنه آخر و یكى شدن آدم و درخت. فكر مى كرد تا این جا كه هیچ كاره بوده، از این جا به بعدش هم به هیچ كاره بودن و بى انتخابى تن بدهد. كنار رودخانه یخ زده شهر ایستاده بود و داشت به پرنده هاى روى تكه هاى یخ نگاه مى كرد.
یقه هاى پالتو را داد بالا و راه افتاد. مثل همیشه سرد بود و سوز بدى مى آمد. تازه مثلاً آخر زمستان بود و آخرهاى سرما. هوس كرد برود یك رستوران ایرانى یا یكى از كانون هاى ایرانیان كه مراسم شب سال نو داشتند. ولى خیلى زود پشیمان شد. نه مى خواست آشنایى ببیند، نه این كه دوباره كوه سؤال بریزد روى سرش كه چرا دیگر نمى نویسد و چرا دیگر نمى سازد و كار تازه اى دارد یا نه و .... از ایران كه آمده بود، فكر مى كرد از بدگویى و پشت سر هم حرف زدن و زیرپاى همدیگر را خالى كردن راحت شده. اوایل فكر مى كرد ایرانى هاى این طرف این طورى نیستند، ولى وقتى صابون شان به تنش خورد و دید كه خیلى از این جایى ها هم بیش تر از آن كه به فكر بالا رفتن خودشان باشند به فكر پایین كشیدن دیگران اند، خودش را كنار كشید. از خیلى چیزها و از خیلى آدم ها. «هنر نزد ایرانیان است و بس» این جا هم بود. اگر نمایش فیلم و شب شعر و این طور برنامه ها هم پیش مى آمد، یا قیدش را مى زد یا طورى مى رفت و مى آمد كه كم تر برخوردى پیش بیاید. حالا هم كه دیگر دور این چیزها را به طور كلى خط كشیده بود. نه فیلم، نه شعر، نه تئاتر، دل و دماغ هیچ چیز را نداشت. گاهى هم كه فیلم مى دید، توى خانه بود نه توى سینما. شده بود ویراستار یك مجله خانوادگى. تهران كه بود، یكى از دوستانش یك مجله خانوادگى پرتیراژ داشت و همیشه هم خوب پول مى داد، ولى در اوج بى پولى هم نتوانسته بود مدت زیادى برای شان كار كند. اصلاً با روحیه اش جور نبود. آن روزها كار برایش فقط كار نبود. حتماً باید به دلش مى نشست و حتماً باید با اعتقاداتش جور بود و حتماً باید... ولى حالا دیگر نه جایى براى آن آدم سابق مانده بود و نه براى آن آرمان ها - كه تازه آن روزها خیلى هم آرمان نبود و خیلى معمولى به نظرش مى رسید.
عادت به كافه رفتن هم از سرش پریده بود. ولى امشب احتیاج داشت. رفت سراغ اولین كافه سرراه. فرقى نمى كرد كدام یكى، رفت تو. خوشبختانه میزكنج دیوار خالى بود. نشست و سفارش داد و شروع كرد. گرم كه شد، دوباره یاد تهران افتاد. یاد كافه همیشگى. یاد كافى شاپ بهار. همیشه وقتى خلوت بود - كه بیش تر وقت ها خلوت بود - لئونارد كوهن مى گذاشت: ...In my secret life . خیلى مى چسبید. اولین بار همان جا دیدش. براى فیلم جدیدش دنبال بازیگر مى گشت. یك شب كه همان جاى همیشگى، كنج كافى شاپ نشسته بود و داشت با بچه ها حرف مى زد، آمد تو. خود خودش بود. همان كه در فیلمنامه نوشته بود و دنبالش مى گشت. وقتى بهش گفت و طرح كلى را برایش تعریف كرد، مخالفتى نداشت. بعد هم فیلمنامه و تست و روخوانى و تمرین و... همه چیز خوب پیش
مى رفت. در كنار این كه كارها داشت پیش مى رفت، چیز دیگرى هم داشت پیش مى آمد. اما دلش نمى خواست به هیچ چیز تن بدهد. دوست نداشت تجربه قبلى اش تكرار شود و دوباره برسد به همین جا كه هست. نمى توانست تصور كند با تمام وجودش جلو بیاید و طرف مقابل فقط با ذره اى از وجودش. البته او مى خندید و مى گفت با همه فرق دارد - و البته درست مثل همه. شروع شد و پیش رفت. ولى كار فیلم به بن بست خورد و نشد. نه با آن بازیگر، كه پشیمان شد و كنار كشید و چرایش را هم نگفت. نه با هیچ بازیگر دیگرى. برایش بهترین شد و ماند. اما كاش این بهترین، بازیگر نبود. همیشه ریشه مشكل به همین بازیگر بودن مى رسید. دروغ و ادا و بازى، دروغ و ادا و بازى... اما دوست داشتن بود دیگر. دروغ ها هم كه یكى یكى رو مى شد باز دوست داشتن سرجاى خودش بود. آخر سر هم كسى كه تمامش كرد، او نبود. همان كسى بود كه شروع كرده بود. بدون هیچ توضیحى. از فردا هم شد «آقاى...» به همین سادگى. حتماً این طورى راحت تر بود.
راحتى او هم كه خواسته اش بود. اما كوله بارى از «چرا» و «چه گونه» ماند. بعد هم كه توانست دوباره بلندشود، دیگر آن آدم سابق نبود. بین خودش و دنیاى اطراف دیوار كشید و همه چیز را تعطیل كرد. پناه برد به «پادشاهى كامران بود، از گدایان عار داشت» و «شاهان كم التفات به حال گدا كنند» و... حتماً او هم با تصوراتى جلو آمده بود كه در عمل به بار ننشست.
حالا خیلى سال از آن روزها مى گذشت. اما او هنوز همان بود كه بود. همان طور كه او برایش همان بود كه بود. هنوز همان بود، با همه بازی ها و بازیگرى ها . ولى چاره اى نبود. روز و شب و امروز و فردا و ... پذیرفته بود كه زندگى همین است. مثل یك گیاه. مثل یك گیاه خوب. وقتى هم آمد بیرون، سعى كرد یادش باشد كه زندگى یعنى همین. چراغ هاى شهر هنوز روشن بود. سرما بیداد مى كرد. شال گردنش را كشید بالاتر و گوش هایش را پوشاند. سر راه، دوباره از كنار رودخانه رد شد. نگاهش افتاد به یخ ها و فكرش رفت طرف چیزى كه آن زیر در جریان بود.
...فردا صبح باید سركارش حاضر مى شد. مطالب متنوع و - براى او «متهوع» - درباره ازدواج و طلاق و فال هفته و مشاوره هاى خانوادگى و عشقى و... قدم هایش را تند كرد. باید براى فردا آماده مى شد. روزی دیگر از روزهاى زندگى.

 


روزنامه ایران

بیست‌وهفت/ اسفند/ هشتادوسه