نوشته ها



 

خاکسترِ شعلۀ امید

 

برسی به سالِ نودوهشت و بشود چهل‌وچهار سالَت، سالِ هفتادوشش و دومِ خردادَش می‌شود بیست‌ودو سال پیش و یعنی که نیمِ عمرت و نصفِ همه چیز. هم‌سن‌وسالِ من و ما که باشی و آن سال‌های سیاهِ قبلِ دومِ خرداد و به‌خصوص، هفتادوچهار و هفتادوپنج و فضای بستۀ بسته‌اش را با گوشت و پوست و همه وجودت درک کرده باشی، تازه می‌فهمی آن روزِ خاص چه‌قدر برای من و ما خاص بود و چه شبِ بی‌خوابی بود شبِ قبلش و چه پراضطراب بود تا فردایش و چه پرشوق بود روز اعلامش و... چه بود و چه بود که اگر ندیده باشی‌اش و ندانی‌اش، نمی‌شود گفت؛ نمی‌شود.

*****

... و اگر نبوده باشی، باز نمی‌شود که نمی‌شود که بدانی به خاک‌نشستنِ آن امید چه حالی داشت و به گِل نشستنش چه معنی داشت و نشدن‌ها و نشدن‌ها که بیش‌تر و بیش‌ترش از نگذاشتن‌ها بود و بخشِ غیرقابلِ انکارش اما از ندانستن‌ها و نتوانستن‌ها، چه کرد با من و مای پرامیدِ بعدا بی امید، بعدا تهی، بعدا خالی شده از امیدی حک‌شده در دل‌مان.

*****

... و اگر نبوده باشی، باز نمی‌توانی وقتی همۀ نشدن‌ها را هم که بگذاری پای سدها و سنگ‌ها در آن زمان، به این چند سال اخیر که برسی و ببینی ناکارآمدیِ دوم‌خردادی‌ها را که ندانم‌کاری و نادانستنِ پیاپی شد و «تَکرارِ» نادرست که برساندت به بی‌امیدی از اصلاح‌طلبانِ برآمده و امیدساختۀ دوم خرداد و دیگر اندک ذره‌ای نباشدت به امیدِ این و آنِ اصلاحی که اگر هم بدانی خوب‌ترند از آن یکی‌ها باز به کارِ مملکت‌داری نمی‌آیند، نمی‌دانی و نمی‌توانی که بدانی تنها شدنِ دل و وجود را در عین اعتقادِ هنوز و هم‌چنان به راه و نشانِ اصلاح‌، به اصلاح‌طلبی. سختی‌اش هم همین‌جاست، در همین یکی شدنِ این دو که یکی اعتقاد است و یکی نبودن و نیستی.

*****

... و این‌گونه که شود پیشِ روی بی‌امیدت، دل‌ می‌دهی به خیالِ بازگشت به نیمِ رفتۀ عمر و شبِ دومِ خردادِ هفتادوشش و امیدِ در دلت... و می‌دانی که امیدِ پیشِ رو که امیدِ گذشته باشد، یعنی خواب، یعنی خیال، یعنی خاکسترِ شعله‌ای به نامِ امید...

 

ناصر صفاریان

دو/ خرداد/ نودوهشت