نوشته ها



 

ناصر صفاریان

 

تنها مرگ است كه دروغ نمی‌گوید
بوف کور- صادق هدایت


زمستان 1357، وقتی صدای «توپ، تانك، مسلسل»، از همه‌جا بلند بود و همة دست‌ها گره كرده و مملكت، بی‌حساب و كتاب و كارها تعطیل، پسربچه سه‌سال‌ونیمه‌ای تنها یك قدم تا مرگ فاصله داشت. شاید هم نیم‌قدم. مدتی بود یك بیماری خونی گرفته بود، غده‌ای در گردنش پیدا شده بود و دكترها عملش كرده بودند، اما مشكل رفع نشده بود. حالا هم غدة دیگری در آن‌طرف گردنش جا خوش كرده بود. این دفعه جوابش كرده بودند. خودش كه نمی‌فهمید. خودش كه نمی‌دانست. سرگرم دنیای كودكانة سه‌چهارساله گی بود. و بی‌خبر از دنیای آدم‌بزرگ‌ها. دكترها گفته بودند شاید آن‌طرفی‌ها برایش كاری كنند. در آن اوضاع بی‌در‌و‌پیكر مملكت، پدرش به‌هر دری كه فكرش را بكنید زد تا شرایط سفر به خارج فراهم شود. همه‌چیز را وسط گذاشت تا پسر كوچولویش دوباره به زندگی برگردد. بعضی‌ها می‌گفتند نباید این كار را بكند، چون خرج كردن برای كسی كه یك جنازه بیش‌تر نیست، یك‌جور حماقت است. اما هركاری از دستش برمی‌آمد انجام داد تا یكی‌یكدانه‌اش را به انگلیس ببرد. و برد. نگاه دكترهای آن‌جا هم چندان امیدوارانه نبود، اما عملش كردند و غده را درآوردند.
چند ماه بعد، وقتی برگشتند ایران، وضع عمومی‌اش بهتر شده بود، ولی زیاد دوام نداشت. غدة بزرگ‌تری در شكم پسر ظاهر شد كه از آن دوتای قبلی خیلی خطرناك‌تر بود. مدام زیر نظر بود و هر روز باید به بیمارستان می‌رفت. همة زندگی پسر كوچولو شده بود دكتر و پرستار و بیمارستان و آزمایشگاه. یك‌بار به زبان آمد و گفت: «همة تنم سوراخ سوراخه. چه‌قدر به من سوزن می‌زنید؟» شب و روزش شده بود قرص و شربت و آمپول و سرم.
دوباره انگلیس و دوباره بیمارستان «وست مینستر» و دوباره دكترهای انگلیسی. اما این‌بار، نه یك دكتر، كه یك تیم پزشكی. این دفعه دكترها می‌ترسیدند به غده دست بزنند. اگر عمل می‌شد، امكان مردن بیش‌تر از زنده ماندن بود. اما نمی‌شد دست روی دست گذاشت. دكترهای آن‌جا می‌خواستند هر كاری از دست‌شان برمی‌آید، انجام بدهند. مثل دكترهای این‌جا نبودند كه یكی‌شان روز عمل اصلاً نیامده بود بیمارستان و گفته بود «این یك جنازه بیش‌تر نیست. ارزش وقت گذاشتن ندارد». صد مدل رضایت‌نامه جلوی پدر گذاشتند تا پسرش را به اتاق عمل ببرند.
چاره‌ای نبود. می‌گفتند به احتمال زیاد زنده بیرون نمی‌آید، ولی راه دیگری وجود نداشت. این‌طوری لااقل می‌شد به درصد كمی امیدوار بود و دلخوش كرد كه شاید زنده بماند. پس چاره‌ای نبود. و پدر همة رضایت‌نامه‌ها را امضا كرد.
شب‌ها مادر در بیمارستان می‌ماند. برای پسر قصه می‌گفت. با موهایش بازی می‌كرد. دستی به سرورویش می‌كشید و دستش را می‌گرفت تا احساس آرامش بیش‌تری بكند. آن شب اما با شب‌های دیگر فرق داشت. فردا روز عمل بود. یعنی شب آخر بود؟ یعنی آخرین‌باری بود كه می‌توانست دست بچه‌اش را بگیرد توی دستش و آرام‌آرام قصه بگوید تا خوابش ببرد؟ یعنی ممكن بود پسر كوچولوی چهارسال‌ونیمه‌اش كه حالا كنار دستش آرام خوابیده بود، شب بعد همین موقع، در یكی از كشوهای سردخانة بیمارستان باشد؟ شب بدی بود.
مادر خیلی مذهبی بود. اهل نماز و روزه و حجاب. برای شفای بچه‌اش خیلی دعا كرده بود. كلی نذر و نیاز كرده بود. آن‌شب هم به ناله و تضرع به درگاه خدا گذشت. در عالم خواب ــ شاید هم میانة خواب و بیداری ــ‌ بانوی سفیدپوشی را دید كه به‌طرفش آمد و پرسید چرا گریه می‌كند. از صدای گریة خودش بیدار شد. عرق سردی روی صورتش نشسته بود. بانوی نورانی گفته بود دیگر نگران نباشد. گفته بود خطر رفع شده. گفته بود حال پسر خوب خوب است. گفته بود هیچ مشكلی ندارد.
صبح كه ماجرای شب قبل را تعریف كرد، همه به یك لبخند اكتفا كردند ــ حتی شوهرش. اما وقتی نوبت آزمایش‌های قبل از عمل جراحی شد، لبخندها جای خود را به بهت و حیرت داد. حالا همه مجبور بودند ماجرای خواب شب قبل را جدی بگیرند. آزمایش‌ها نشان می‌داد كه اصلاً غده‌ای در كار نیست. دكترها همدیگر را خبر كردند و سرپرست تیم پزشكی هم خودش را رساند. سرپرست گروه همان‌جا پای تخت زانو زد. شروع كرد به بوسیدن دست و پای پسر. مدام از «جرقه» حرف می‌زد و از این‌كه یك نور آسمانی، پسر را نجات داده است. تا چند روز، از كلیساهای مختلف برای دیدن پسر به بیمارستان می‌آمدند. خداوند، پسر را به زندگی برگردانده بود. خداوند، بندة كوچولویش را از دهان مرگ بیرون كشیده بود و انداخته بود به دامن زندگی. و حالا پسر باید زندگی می‌كرد. باید زندگی می‌كرد. باید. سرنوشت، این‌گونه رقم خورده بود. دست خودش نبود. خودش كه كاره‌ای نبود.



خیلی خسته بود. بی‌خوابی شب‌های گذشته روی هم جمع شده بود و دیگر داشت غیرقابل‌تحمل می‌شد. سرش را گذاشته بود روی میز و داشت به چهارپنج‌ساله گی‌اش فكر می‌كرد. به معجزة نجات. و حالا به این فكر می‌كرد كه كاش آن معجزه رخ نداده بود.
بلند شد. پنجره را باز كرد. باد موهایش را به‌هم ریخت. دستی به موهایش كشید و یك سیگار برداشت و آتش زد. یاد جمله‌ای افتاد كه چند وقت پیش خوانده بود. «سیگار كشیدن در حالت گرسنگی، باعث مسمومیت می‌شود». به همان سرعتی كه جمله را به‌خاطر آورده بود، فراموشش كرد. ضبط را روشن كرد. «آدما از آدما...». ته سیگارش را خاموش كرد و رفت سراغ كشوی میز. جعبة قرص را برداشت. خیلی وقت بود خوردن آرام‌بخش را گذاشته بود كنار، ولی امروز احساس می‌كرد به خوردنش احتیاج دارد. حال و روزش خیلی به‌هم ریخته بود. دوسه‌تا قرص برداشت و همین‌طوری بدون آب خورد. تلفن زنگ زد. صدای پیام‌گیر بلند شد. «سلام! آقای گلمكانی با شما...». باز هم برای مطلب بیست‌ساله گی «مجلة فیلم» تماس گرفته بودند. چند بار گلمكانی و یاری تماس گرفته بودند. و هنوز مطلبی در كار نبود. واقعاً حوصله نداشت. نمی‌توانست. موقع بیرون رفتن از اتاق، نگاهی به قفسة كتابخانه انداخت. مدت‌ها بود حال و حوصلة كتاب خواندن نداشت. كتاب می‌خرید و انبار می‌كرد تا روزی كه حوصله داشته باشد. روز به روز تعداد كتاب‌ها بیش‌تر می‌شد و از حال و حوصله‌ای كه انتظارش را می‌كشید، خبری نبود. چندبار رفته بود سراغ‌شان؛ ولی هربار، كتابی را كه برداشته بود نیمه‌كاره رها كرده بود.
دست و صورتش را كه شست، برگشت و آمد پشت میزش. «آخر بازی عشق...». روز مهمی بود. از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی كرده بود. دیگر وقتش بود. یاد رمان« توبا و معنای شب» شهرنوش پارسی‌پور افتاد. «تلخی تجربه تلخش كرده بود. چنان احساس بی‌پناهی داشت كه گاه آرزو می‌كرد به شاخة بید مجنون یا پر كاهی تكیه كند. نمی‌دانست كیست. رویای تغییر دادن همه‌چیز از بنیاد، رویای شكافتن سقف فلك و طرحی نو در انداختن، رویای بحث‌های گرم دوستانه و شاد، همه باهم از ذهنش پریده بود.» رویای تغییر دادن، حالا آن قدر به‌نظرش احمقانه بود كه خودش هم آن را مسخره می‌كرد. حالا دیگر اطمینان داشت كه برای این مردم نباید هیچ‌كاری كرد. حالا با تمام وجود ایمان داشت كه «حق‌شان است». یاد هوشنگ گلمكانی افتاد كه همیشه می‌گفت امید را برای همین موقع‌ها خلق كرده‌اند. هر وقت مشكلی پیش می‌آمد، گلمكانی می‌گفت به‌عنوان یك تجربه به آن نگاه كند. خیلی بامزه بود. مدام داشت تجربه می‌كرد، و معلوم نبود این همه تجربه را قرار است چه زمانی به‌كار ببرد. حالا دیگر حوصلة كسب تجربه نداشت. از همة تجربه‌ها خسته شده بود. «طرحی از من بر صلیب...».
صدای زنگ تلفن، از فكر و خیال آوردش بیرون. حوصلة حرف زدن نداشت. صدای مادرش را از پیام‌گیر تلفن شنید «سلام! چطوری ؟ اگر هستی، گوشی را بردار! زنگ زدم تولدت را تبریك بگویم...». كف اتاق دراز كشید و خیره شد به سقف. خاطرات مثل پردة سینما جلوی چشمش جان می‌گرفت. «خنجر نامردمی...».
امروز باید تمام می‌كرد. همه‌چیز را. یاد « عفو عمومی» بزرگ علوی افتاد. «كاشكی محكوم به مرگ ناگهانی بودم، عوض این‌كه محكوم به مرگ تدریجی باشم». پیش خودش فكر می‌كرد حالا كه شروعش دست خودش نبوده، لااقل پایانش را خودش تعیین كند. «آخر شعر سفر...». قلم و كاغذش را برداشت و نشست كف زمین، شروع كرد به نوشتن.
« كاش آن شب آن معجزة نجات رخ نداده بود. كاش همان‌جا همه‌چیز تمام شده بود. گاهی آدم آن قدر خسته می‌شود كه انتخاب دیگری پیش رویش نیست. آدم‌ها یكی‌یكی می‌آیند و هركس به فراخور خویش، زخمی و طعنه‌ای می‌زند و می‌رود. گاهی هم می‌ماند و مدام می‌زند و می‌زند و می‌زند. گاهی كه حتی یكی از راه می‌رسد و ندیده و نشناخته می‌زند. می‌مانی كه فلانی را كه اصلاً ندیده‌ای چه دشمنی‌ای با تو دارد. و همین می‌شود كه از آدم‌ها گریزان می‌شوی و دور همه را خط می‌كشی. اما... یك امای خیلی مهم وجود دارد، كه هركاری كنی، با این یكی نمی‌توانی كنار بیایی. به خودت می‌قبولانی كه آدم‌ها همین هستند و باید سطح توقعت را اصلاح كنی؛ دلت هم به فرشته خوش است. فرشته‌ای كه در دل همة سیاهی‌ها و تباهی‌های جامعه‌ای كه صبح تا شب، همه به فكر چاپیدن و دریدن همدیگرند، دیوار مطمئنی‌ست برای تكیه دادن. ولی وقتی دیوار روی سرت خراب شود، می‌خواهی از ناامیدی‌ها به كدام امید پناه ببری؟ آن وقت دیگر مسأله این نیست كه یك پناهگاه و یك دیوار و یك مأمن و مأوا را از دست داده‌ای، مسأله این است كه تمام جهان‌بینی و اندیشه‌ات نابود شده. یعنی شكست خوردن در تمام آرمان‌ها و عقیده‌ها.
كاش فرشته‌ای در كار نبود، و این دیوار هم مثل همة دیوارهای خراب‌شدة قبلی، توسط آدم ساخته می‌شد نه فرشته. با فرشته بودن، حسن بزرگی‌ست. فرشته آن‌قدر تو را بالا می‌برد كه از حس پرواز و آن بالا‌بالا بودن‌ به بالاترین لذت عالم می‌رسی. ولی كافی‌ست تو را رها كند تا از آن بالابالاها بیفتی پایین. لازم هم نیست مثل آدم‌ها تو را هل بدهد و به زمین بكوبد؛ كافی‌ست بال‌هایش را به آرامی باز كند. و هرچه بالاتر رفته باشی، زمین‌خوردنت سخت‌تر است.
خب حتماً هم تقصیر فرشته نیست. فرشته‌ها حق دارند آزاد باشند و رها. ولی تو را به خدا به این‌طرف ماجرا هم حق بدهید تا از این‌جا به بعد را آزاد باشد و رها. و رهایی همیشه رو به آسمان اتفاق نمی‌افتد، گاهم هم باید رو به پایین رها شد.»
حالا دیگر وقتش بود. نوشته را گذاشت لای پوشه و بلند شد. رفت طرف پنجره. « پشت پا به رسم بی بنیاد این‌ دنیا ... »

 

ماهنامه فیلم

مهر هشتادویک