میشنوی خبرش را و رویت را میکنی آن طرف و میگذری تا به روی خودت نیاورده باشی. خبرِ ابراهیم اصغرزاده که رسید و خبرِ کاوه گلستان که رسید و خبرِ افشین یداللهی که رسید و خبرِ لوون که رسید... مگر باورت بود اصلا که بخواهی بروی سرِ خاک و آن گودال و آن کپۀ خاکوگِل و آن دستهگلهای روی خاک را ببینی و بعد سنگِ تراشخوردۀ بعدش و... مگر طوری شده اصلا که این بازیها را بطلبد؟ بعدِ سالها هم که رفتی، اگر گذرت به آن گوشه افتاد و نشستن کنارِ کاوه، به خاطر منظرۀ زیبای پاییز بود و آن ترکیبِ دلنشینِ رنگها... وگرنه، مگر باورت بود اصلا؟
ناصر صفاریان
یازده/ آذر/ نودوهفت
اَفجِه
بیستودو/ آبان/ نودوهفت
با بابک بذرافشان
عکسها از:
بابک بذرافشان و امید نجوان