نوشته ها



 

چه شب‌ها خوابیده‌ای کنارش و چه قصه‌ها شنیده‌ای از زبانش و... چه خاطرات و چه خاطره‌ها... و همین خاطره‌هاست که وقتی مادربزرگ را می‌بینی و بودن را مکرر می‌کنی در بودنش، دیدنش دیدنِ مادربزرگی‌ست که فقط جلوه‌ای دارد بر پردۀ خیس از خاطره‌هایی که نه خودشانند و نه مادربزرگِ این روزها نقشی دارد از حضور آن روزهایش بر این پردهٔ بارانی؛ نه فقط جسم، که روحش و ذهنش و همه چیزش و هیچش. گاه می‌نشیند گوشه‌ای و از مرگِ پدربزرگ می‌گوید و گاه سراغش را می‌گیرد و دل‌واپس و پیِ اوست... 
ذره‌ذره فروریختن، پیشِ چشمِ خاطره‌ که باشد، دیدنش می‌بردت به حسرت‌ِ هرچه بود و هرچه پشتِ سر...
 
 
****** 
 
در زمستانِ بیش‌تر بهاریِ امسال، «بارون»ِ محسن نامجو با «آوازِ چگور»ِ اخوان چه می‌نشیند به دل و چه دل‌دادنی‌ست:
«ابرِ بهارون، ای خدا، بر کوه نباره   
بر من بباره...»
 
 
ناصر صفاریان
یک/ اسفند/ نودوشش
 
 
عکس: مادربزرگ، در میانِ پدر و برادر
در چهلمین روزِ درگذشتِ پدربزرگ
سوم آذر نودوشش