مازیار شیخمحبوبی، فقط صدابردار «کودکیِ ناتمام» نبود؛ دوستی بود همیشهگی در همه دیدارهای جشنوارهای و پای اغلبثابتِ همه دورهمیهای صنفیای که تازه مدتهاست خودت را دورکردهای از آن؛ ولی خب، در هر نمایش فیلم و هر برنامه سینمایی، احتمال حضورش بیش از خیلی از دوستان بود. بهجز این هم که خب خاطراتِ «کودکیِ ناتمام» خودش کلی دیدار است در پسِ ذهن تا با شنیدنِ خبر رفتنش، بهت و ناباوری آوار شود سرت.
این که انتخابِ رفتن هم با خودش بوده، تلخیاش را بیشتر میکند؛ گرچه انتخابِ خودش در آسوده شدن بوده و در رها شدن. آن تصویرِ همیشه خندان و آن چهره هماره گشاده و این خبرِ اینشکلی رفتن، یعنی کلی تلخی و درد و مدام کلنجارِ درون که چه بر او گذشت در پسِ این ندیدنِ من و ندیدنِ ما.
... و «آوارتر» میشود این که این چندمین دوست و چندمین آشنای همین روزها بود و چندمین نفر از ما که رفت و اینگونه رفت... چندمین آدمِ این روزهای این سرزمین... چندمین انتخابِ چنین رفتن و چندمین رهایی از این دردهای پرشمار...
ناصر صفاریان
بیستوپنج/ تیر/ چهارصدودو
عکسها از «کودکیِ ناتمام» در سالِ نودوشش و نودوهفت