نوشته ها



 

حسرتِ نبودنِ نقاش

ناصر صفاریان

 

زمان ساخت سه‌گانه فروغ فرخ‌زاد، بنا بود فیلم سوم، «اوج موج»، درباره فعالیت‌های او باشد در زمینه سینما، تئاتر و نقاشی. نه فقط بخش مربوط به نقاشی در نسخه اولیه فیلم آمد، که در آنونسی هم که برای آن ساخته شد، اشاره‌ای هست به این موضوع.  آشنایی با پرویز کلانتری هم از همان زمان شروع شد، از سال هفتادوهشت‌ یا هفتادونه، و از طریق پوران صلح‌کل عزیز، دوست فروغ و همسر سیروس طاهباز. بخشی از گفت‌وگو با کلانتری هم در منزل پوران‌خانم انجام شد.

        در نهایت، به دلیل پربار نبودن فعالیت فروغ در زمینه نقاشی و در واقع، به دلیل این که دستت خیلی پر نبود و حرف خاصی در این مورد نبود، بخش نقاشی را که خیلی هم کوتاه بود حذف کردی و تنها نشانی که از آن ماند، نقاشی‌های فروغ بود در عنوان‌بندیِ آخر فیلم. وقتی به این تصمیم نهایی رسیدی، نتیجه این شد که پرویز کلانتری هم دیگر در فیلم نباشد؛ چون با او درباره نقاشی حرف زده بودی و بخش شخصی/ مراوده‌ایِ حرف‌های او خیلی کوتاه بود و حضورش، دیگر بی‌معنی و بی‌مناسبت.

       همان شب به او زنگ زدی که بگویی ماجرا چیست؛ ولی از پسِ گفتنش برنیامدی و قراری گذاشتی به بهانۀ دل‌تنگی، تا فردا بروی دیدنش. اولین باری بود که چنین اتفاقی برایت می‌افتاد و نمی‌دانستی کلام را چه‌گونه آغاز کنی و اصلا چه بگویی. با مِن‌ومِن شروع کرده بودی که خودش آمد میان حرف و با لبخندی گفت: «من رو حذف کردی؟ نیستم در فیلم؟» هنوز «بله»ای نگفته بودی و سری به نشانه تایید تکان نداده بودی که خودش ادامه داد: «هیچ اشکالی نداره، هیچ اشکالی. مهم نیست من یا کس دیگری باشیم یا نه. کلیتِ کارت رو ببین. هر چیزی به نفع بهترشدن کاره همون رو انجام بده.» نفس راحتی کشیدی و خیالت راحت شد. حس شرمندگی‌ات ولی دوچندان شده بود با این بزرگ‌منشی و نگاه بزرگ‌وارانه او.

        وقتی نسخه نهایی فیلم آماده شد، نخستین نمایش در جشنواره فیلم کوتاه تهران بود. آمد و دید و حرف آن روزش را تکرار کرد: «خوب بودنِ فیلم از همه چیز مهم‌تره.» و از آن به بعد، چند دیداری بود و چند تماسی و بعد، فاصلۀ حاصل از گرفتاری و جبر زمانه و دل‌خواستن و نشدن‌های روزگار. این سه چهار سال آخر هم که به بی تماسی گذشت و بعدِ بیماریِ یکی دو سالِ آخر هم پی‌گیر احوال و اخبارش بودی، ولی از دور و بی تماس... تا این خبرِ بدِ آخر و این که رفته است و دیگر نیست.

         این طور موقع‌ها که می‌شود، این ندیدن و این تماس نداشتن‌های آخر، ‌جوری گلوی آدم را می‌گیرد و طوری می‌بردت به خاطرات که به خودت می‌آیی و می‌بینی مثل -تقریبا- همه نوشته‌هایی که در رثای از دست‌رفتگان منتشر می‌شود، تو هم چیزی نوشته‌ای -شاید- بیش‌تر درباره خودت تا درباره او، هرچند برای روایت مهر و لطفش. این است که رها می‌کنی و حرف‌هایش درباره فروغ ذهنت را می‌گیرد؛ همان‌ گفت‌وگویی که در فیلم نشد و در کتاب «آیه‌های آه» منتشرش کردی:

         «نقاشیِ سقاخانه‌ای، نوعی مکتب است که ظاهری مذهبی دارد. این نوع نقاشی، اصلاً جای‌گاه موضع ایدئولوژیک نیست؛ بلکه زمینه و قلم‌روی مناسبی­ست برای نوآوری. از پیدایش این مکتب چند دهه گذشته و مهم‌ترین نقاشان معاصر ما هم در مکتب سقاخانه‌ای کار کرده‌اند. من هم با اختلاف ده­دوازده سال این کار را شروع کردم و دنبال عناصری می‌گشتم تا بتوانم مثل دخیلی که به سقاخانه می‌بندند، در کارم به شکل کولاژ عمل کنم. در این کار متوجه شدم هر یک دخیل، در واقع گره کور یک آرزوی ناکام است و برخی از این آرزوها، آرزوهای عاشقانه هستند.

         چون نقاشی‌ها‌یی که دست گرفته بودم، نقاشی‌های شاعرانه بودند، متوجه شدم پرحسرت‌ترین شعر عاشقانۀ معاصر، شعر فروغ است. بنابراین من سقاخانه را به فروغ اختصاص دادم. یک قطعه سرامیک درست کردم که رویش نوشته شده «آه». بعد متوجه شدم دست بر قضا، «آه» یکی از اسم‌های پروردگار است. سپس کنار آن، به شکل برجسته، شعر فروغ را عین یک ذکر نوشتم: «من در این آیه تو را آه کشیدم... من در این آیه تو را آه کشیدم...» همین‌طور این‌ها را مثل یک ذکر تا پایین نوشتم. برای خودم هم خیلی جذاب بود. می‌دیدم چیزی دارد به وجود می‌آید که عمیقاً شاعرانه است و دقیقاً مناسب آن گره کور پرحسرت عاشقانه.»

         عنوان گفت‌‌وگو را گذاشته بودی «نقش حسرت»؛ و حالا با شنیدنِ خبر رفتنش، چه برازنده جلوه می‌کند و چه مناسب برای گفتنِ حس و حالِ امروزت از حسرتِ نبودنِ نقاش.

 

روزنامه شرق

12 خرداد 1395

..............................

عکس: سر صحنه «اوج موج»- 1379

عکاس: رضا کارگران