نوشته ها



 

سال نودوشش، بدترین سال تمام زندگی‌ام بود. نه این که مثل هر چیز دیگری که مدام می‌گوییم بدترین و باز همان فردایش یک بدترینِ دیگر داریم و مدام در این چرخه‌ایم؛ نه. بدترین در مقیاسِ همۀ تجربه‌های زندگی و همۀ چیزهایی که قبلا اتفاق افتاده و به چشم دیده‌ام. قبل از عید و آستانۀ بهارش با رفتن افشین یداللهی شروع شد و خودِ شب عیدش با بدیِ حالِ پدربزرگ سرِ شام و متوقف ماندنِ فیلمم و بدتر شدنِ حالِ مادر بزرگ و خوب نبودنِ حالِ مادر و از همه مهم‌تر، رفتنِ پدربزرگ. چیزهای آزاردهندۀ دیگری هم بود البته که با این حجم و این شدت تجربه‌اش نکرده بودم و در این سالِ کذایی قسمت شد عذابِ همراهی‌اش. آخرِ سالی‌اش هم که شد رفتنِ لوون.
خلاصه این که کار می‌کنم مثلا و هستم مثلا و از این دوی استقامتِ با مانع، با پرروییِ تمام، زنده و سرپا بیرون آمده‌ام ظاهرا. این «ظاهرا» خیلی مهم است در این جمله؛ چون اگر وسیله‌ای اختراع شده بود و می‌توانست درک کند دست و زبانِ آدم‌ها چه می‌کند با دیگران، آن‌وقت می‌گفتم واقعا بر من چه گذشته و آخرِ سالَم چه فرقی کرده با اولِ سال. اصلا چرا من بگویم؛ همان دستگاه می‌گفت دیگر.
به قولِ شکیبی اصفهانی: «شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم/ ما را به سخت‌جانیِ خود، این گمان نبود». تا ببینیم سالِ پیشِ رو چه می‌خواهد بکند با ما...
 
 
ناصر صفاریان
بیست‌وهشت/ اسفند/ نودوشش
 
عکس: 
جلسه‌ای در خانۀ سینما، در آخرین روزهای سال
با هنرِ عکاسیِ نیما عباس‌پور