در آخرین ماههای جنگ، تهران که موشکباران میشد، مینشستیم جلوی تلویزیون تا در تعطیلیِ مدرسهها، برنامههای ویژه درسی ببینیم و از «اطلب العلم» جا نمانیم؛ همانطور که در سالهای قبل و زیر بمباران، خیلی عادی میرفتیم مدرسه و با آژیر قرمز، بدوبدو و خیلی گلهوار، میفرستادندمان زیرزمین یا طبقه همکف که با کیسههای شن و ماسه، شده بود سنگرِ مثلا امن، تا عراقیها بیایند و بمبهایشان را بریزند و ما هم بلرزیم و بترسیم و بعد هم خوشحال از زندهماندنمان، دوباره برویم بنشینیم پشت نیمکت کلاس و درس بخوانیم. آن وسطها، برق هم گاهی میرفت و این آیینی که به آن عادت کرده بودیم و در واقع عادت داده شده بودیم و صدایمان درنمیآمد، در تاریکی یا نور کم اتفاق میافتاد.
***
حالا، خیلی سال بعد، زمانی که نه ما فکرش را میکردیم و نه حرف نظام مقدس این بود که قرار است به عقب برگردیم، هنوز در عمل چیزی نشده و هیچ تحریمی اجرایی نشده، آب قطع میشود و برق قطع میشود و اقتصاد هم در آستانه قطعی است یا نهایتا نوسان فاجعهبار. ما هم، مثل همان سابق، تن داده به اوضاع و مشغول شرایط جدیدی که باز دارند عادتمان میدهند: بد بودن سفر و خوب بودن اشکنه و دستِ خدا بودنِ گرانی و...
***
جمع ششنفرهمان، در خانه من جمع میشویم و فیلم میبینیم. پریشب، بنا به عادت دوره، نشستیم به تماشای فیلم. خیالمان هم راحت که در طیِ روز برق رفته است و سهم ِخود را از اقتصاد مقاومتی دادهایم. ولی خب یادمان نبود که دست تقدیر نظام مقدس، حساب و کتاب ندارد. وسط فیلم، دوباره برق رفت. ما هم خیلی عادی و آرام و معمولی، رفتیم سراغ لپتاپ و زیر نور شمع نشستیم به فیلم دیدن. به همین سادگی. به همین...
ناصر صفاریان
پانزده/ تیر/ نودوهفت