در آن انفرادیِ تقریبا 1.5 در 2.5 مترِ موزاییکپوش که یک نورگیر باریک آن بالا داشت که آمدن و رفتن شب و روز را بفهمی، تنها خودت بودی و یک جلد قرآن، یک عدد مهر، یک روشویی و یک توالت فرنگی فلزی، یک تکه موکت قهوهایِ کثیف که فقط بخشی از زمین را میپوشاند، سه تا پتوی کرمرنگ که بیشتر به قهوهای میزد و یکی برای زیر بود و یکی برای رو و یکی را هم باید لوله میکردی و میشد متکای زیر سرت. البته آنقدر شبها سرد میشد و آنقدر پتوی دیگری نمیدادند که توی همیشهگرمایی هم از سرِ لرز چارهای نمیدیدی جز این که هر سه را بکشی رویت و بخوابی روی همان موکت قهوهایِ چرکمرده. خوابت اگر میبُرد البته، زیر نورِ آن لامپ مدادیِ پروژکتورمانندی که تمام شب تا صبح روی صورتت بود و شبت را روشنتر از روز میکرد.
در و دیوارِ چهاردیواری کاملا تمیز بود و رنگش روشن بود. بی هیچ نوشتهای و هیچ خط و خشی. طوری که با یک نگاه میشد هر نوشته و نانوشتهای را دید. درست برخلاف آنچه در فیلمها و سریالهای تلویزیونی نشان میدهند. بعد از بازجویی و زمان ورود به راهروی انفرادیها هم بازرسیات میکردند تا چیزی همراهت نیاورده باشی.
پشت کاسه توالت فرنگی، جایی که لبه دیوار کمی جلو آمده بود و شاید پوششی بود برای لوله آب یا تیرآهن یا چنین چیزی، خبری از رنگ جدید و نقاشی تازه نبود. یک تکه از دیوار که توی چشم نبود و دیده نمیشد، با همان رنگ قدیماش مانده بود. احتمالا کارگر نقاش فکر کرده بوده حالا که این گوشه دیده نمیشود، چرا باید زحمت بیهوده بکشد. به لطف این گمان و شاید هم از عمد، چیزی بر آن دیوار مانده بود که آن چهاردیواری را هویت میبخشید. چند کلمه از زندانیای که لحظه تحویلِ سال را آنجا بوده و دلش میخواسته حتی میتوانسته چند کلمهای با همسرش تلفنی حرف بزند. و دیگری، یک اسم و یک امضا با تاریخ 1388. نامِ آشنا و قابل احترامِ عبدالفتاح سلطانی.
... و امروز که او، نزدیک به چهار سال و نیم پس از بازداشتِ دوبارهاش به مرخصی آمده، دیدن عکسش چه میکند با تو. با تو که به خاطرِ این نشکستنِ در عینِ شکستگیِ صورت و جسم، به احترامش میایستی.
ناصر صفاریان
27 دی 1394