نوشته ها



آیا عشق، از سوراخ‌های برقع می‌گذرد؟

ناصر صفاریان

باز
ابر
رشته‌های آفتاب تازه‌رَس را پنبه خواهد كرد
اسماعیل خویی




1- قبل از تماشای فیلم، مدام نگرانم. آیا این یكی هم مثل چند فیلم قبلی مخملباف است؟ ریتم كند و كشدار و تصویرهای پراكنده؟ اما به خودم امید می‌دهم كه این یكی با آن چند تا فرق دارد. ساختار انتزاعی و استعاره‌های پیچیده و فاصله‌گذاری‌های بی‌مورد و تعمد بر دوربین روی دست و... این چیزها معمولاً با سینمای مخملباف بیگانه است و هر وقت مخملباف از ابتدا قصد ساخت یك فیلم «هنری» داشته، نتیجة كارش یك اثر خشك و مكانیكی و بی‌روح درآمده ــ كه اصلاً با روش و منش و بینش كلی او هم در تضاد است. اپیزود « در» را در« قصه‌های كیش» دیده‌اید؟ همچنان، بهترین فیلم‌های مخملباف، فیلم‌هایی هستند كه از درونش جوشیده‌اند و از دلش ریشه گرفته‌اند. خدا كند این یكی هم این‌گونه باشد. كه هرچه باشد، هنر جوششی والاتر از هنر كوششی ست.

2- فیلم شروع می‌شود. بر زمینه‌ای كاملاً سیاه، خورشید را می‌بینیم كه در سیاهی فرو رفته و تنها حاشیه‌ای از نور آن دیده می‌شود. و بعد تصویر به چهره‌ای با برقع قطع می‌شود كه برقع را كنار می‌زند. و از همین‌جا می‌فهمیم كه قصد مخملباف، روایت تیر و تفنگ‌ افغان‌ها نیست. او می‌خواهد بر بستر افغانستان و بر زمینة آخرین كسوف قرن بیستم، چیز دیگری بگوید: خورشیدی دیگر، نوری دیگر و سیاهی‌ای دیگر.
زیبایی« سفر قندهار» در این است كه انتخاب بستر و زمینه با حرف فیلمساز همخوانی دارد و مانند «سكوت»، ساختار و محتوا متفاوت نیست. مخملباف از آغاز تا پایان بر فرهنگ و مذهب و دانش و جهل انگشت می‌گذارد. و طالبان در جایی قرار گرفته كه فقط سایه‌اش را ــ سایة سنگینش را ــ حس می‌كنیم و جز موردی كه پول‌ها و وسایل خانوادة افغانی به تاراج می‌رود و مورد آخر فیلم، اصلاً این سایه‌های شر را نمی‌بینیم. ببینیم كه چه بشود؟ مگر آن‌ها خودشان هم وسیله‌ای نیستند در دل آن جهل سنتی؟ دكتری كه در فیلم می‌بینیم یك آرمان‌گرای واقع‌بین است و به این جهل به‌زیبایی اشاره می‌كند: «برای رسیدن به خدا با روسیه جنگیدیم و وقتی سرباز های روس را بیرون كردیم، سرِ خدا دعوا شد و هر گروهی فكر می‌كرد خدا فقط نزد خودش است.» از اول تا آخر فیلم، مخملباف نشانه‌هایی از وضعیت فرهنگی افغانستان كنار هم می‌چیند تا بفهمیم چرا به چنین حال و روزی دچار شده‌اند و طالبان اصلاً از كجا پیدا شده. خانواده‌هایی را می‌بینیم با چهارده‌پانزده عضو و مردانی كه به زنانِ بیش‌تر فكر می‌كنند، مردمانی را می‌بینیم كه وقت بلا هم مدام شكر می‌گویند و دست روی دست می‌گذارند تا همه‌چیزشان را به یغما ببرند، آدم‌هایی را می‌بینیم كه بی‌توجه به نیاز هموطنان خود، با دغل و فریب و ریا می‌خواهند كمك‌های صلیب سرخ را تصاحب كنند، زن‌هایی را می‌بینیم كه چنان به برقع دوخته شده‌اند كه اسم خودشان هم برقع است، دانش‌آموزانی را می‌بینیم كه قرآن و شمشیر و كلاشینكف را یك‌جا آموزش می‌بینند، زن‌هایی را می‌بینیم كه فاصله‌شان را با مردشان حفظ می‌كنند و همیشه چند قدم عقب‌تر از او راه می‌روند، افرادی را می‌بینیم كه بی‌هیچ تلاشی به حاكمیت طالبان و مرده بودن تن داده‌اند (در صحنه‌ای، مرد افغانی به پسربچه‌ای كه می‌خواهد درگورستان برای مرده‌شان قرآن بخواند می‌گوید: «ما خودمون مرده‌ایم، باید برای خودمون قرآن بخونی!»)، و شخصیت اصلی فیلم می‌گوید: «این‌جا سرزمین جنگ است، جنگ انسان با انسان، جنگ سگ با سگ، جنگ خروس با خروس.» و می‌بینیم كه انداختن خروس‌ها به جان هم برای این مردم تفریح است. و آدم‌هایی را می‌بینیم كه خوردن را اصلاً فراموش كرده‌اند و دكتر به‌جای دارو به آن‌ها نان می‌دهد و می‌گوید: روزی سه نوبت، صبح، ظهر، شب. اشاره به این نكته‌ها بیش از پرداختن به انفجار بمب و گلوله، تأثیرگذار است و وقتی این‌ها را بفهمیم، خودبه‌خود بمب و موشك و ویرانی را هم می‌فهمیم. و در چنین شرایطی ست كه جملة تبلیغاتی فیلم هم معنا می‌یابد: «بودا در افغانستان تخریب نشد، از شرم فروریخت.»
فضاسازی و شخصیت‌پردازی مخملباف هم به‌گونه‌ای ست كه نمی‌توانیم این آدم‌ها را محكوم كنیم و برخورد با آدم‌هایی با رگه‌های منفی در دل این محیط بیش از هر چیز به جبر محیط اشاره دارد. سخنان شیرین و نوعی بامزگی ــ كه حتی به معصومیت هم پهلو می‌زند ــ در گفتار و رفتار پسربچة راهنما و مردی كه می‌خواهد پای مصنوعی بگیرد و آن را بفروشد، نمونه‌ای از این شخصیت‌پردازی ست.

3- وقتی فیلم شروع می‌شود زنی افغانی را می‌بینیم كه می‌خواهد از ایران به افغانستان برود. این‌كه از كجا آمده، چرا می‌خواهد به آن‌جا برود، چرا این‌قدر عجله دارد و چرا می‌خواهد قبل از كسوف به قندهار برسد، اطلاعاتی ست كه در قالب كلام ارائه می‌شود. نفس ــ زن افغانی مسافر ــ ضبط‌صوتی دارد كه صدایش را برای خواهرش ضبط كند تا به او بدهد؛ و به این بهانه با ما هم حرف می‌زند. گفت‌وگوهای نَفَس با خلبان هلی‌كوپتر، با دكتر آمریكایی، با پرستارهای صلیب‌سرخ، با پسربچة راهنما و درواقع با هركس كه سر راهش قرار می‌گیرد هم بیش‌تر به همین منظور است. اما مسأله این‌جاست كه گاهی برای بیان این اطلاعات، مسیر درستی طی نشده. مثلاً نَفَس برای خواهرش می‌گوید كه مدارس دخترانة افغانستان تعطیل شده، و حتی می‌گوید: «تو می‌خواهی خودت را هم‌زمان با كسوف بكشی.» خُب، این حرف‌ها چه لزومی دارد؟ آیا خواهر نفس كه در افغانستان زندگی می‌كند نمی‌داند مدارس دخترانه تعطیل شده؟ و آیا او خودش نمی‌داند كه می‌خواهد خودكشی كند؟! توضیح این‌كه پدر و مادرش چه شده‌اند و پای خواهرش قطع شده، از همین دست است. آیا باید برای كسی كه پایش قطع شده توضیح داد كه چه‌گونه پایش قطع شده؟ مگر خودش نمی‌داند؟ درحالی‌كه به‌راحتی می‌شد مخاطب این حرف‌ها را عوض كرد و این اطلاعات را لابه‌لای گفت‌وگو با آدم‌های دیگر منتقل كرد. نقطة مقابل این‌گونه اطلاع دادن هم وجود دارد: چیزهایی را كه خودمان به‌چشم دیده‌ایم، یك‌بار هم باید در قالب روایت ماجرا برای خواهر نَفَس بشنویم. مثلاً نفس توضیح می‌دهد كه پسری را دیده كه او را به قندهار ببرد؛ درحالی‌كه وقتی ما این را خودمان دیده‌ایم، می‌شد دیگر صدای نفس را نشنویم و به‌سراغ صحنة بعد برویم یا روی تصویر نفس، موسیقی یا صدای دیگری بشنویم. اما در این میان، حرف‌های مهم‌تری كه در گفت‌وگوها یا موقع ضبط صدا گفته می‌شود، وجه تصنعی به خود نگرفته و با فضای كلی حرف‌های نفس همخوانی دارد؛ حرف‌هایی دربارة عشق، دربارة برقع، دربارة امید و دربارة زیستن.

4- از همان ابتدای فیلم، وقتی هلی‌كوپتر صلیب‌سرخ به‌طرف یك اردوگاه می‌رود و بعد از انداختن بسته‌ها دوباره اوج می‌گیرد و روی این صحنه موسیقی آمیخته با تصویر را می‌شنویم كه حس بیم و امید و شور و دلهره را از دل تصویر بیرون می‌كشد، نوید داده می‌شود كه قرار نیست شاهد یك مستند واقع‌گرای صرف باشیم. و هرچه فیلم جلوتر می‌رود این مسأله خودش را بیش‌تر نشان می‌دهد.« سفر قندهار» برخلاف دوسه فیلم قبلی مخملباف كه همه‌چیز به ایده‌های خوب محدود می‌ماند، جذابیت‌های ساختاری و سینمایی هم دارد: موسیقی خوب كه حتی تا مرز احساسی كردن اثر هم پیش می‌رود، استفاده از نماهای آهسته و شاعرانه كردن تصویر، قاب‌بندی‌ها و دكوپاژ فكرشده و دوری از سبك متداول كه دوربین را روی دوش بگذاری و از هرچه سر راهت سبز شد تصویر بگیری، و از همه مهم‌تر بازی گرفتن از غیربازیگران.« سفر قندهار» یك فیلم داستان‌گوست كه بستر مستند را برای خود انتخاب كرده. واقعیت داستانی مورد نظر مخملباف هم در تضاد با واقعیت بیرونی قرار نمی‌گیرد. ضمن این‌كه به‌هرحال باید بپذیریم كه واقع‌گراترین هنرمندان هم نمی‌توانند واقعیت را مثل خود واقعیت بیان كنند. به‌قول نیچه: هیچ هنرمندی، تاب تحمل واقعیت را ندارد.
در این فیلم مثل چند فیلم قبلی مخملباف با نابازیگرها سروكار داریم، اما برخلاف آن چند فیلم در این‌جا این افراد به امان خدا رها نشده‌اند و زیر نظر كارگردان بوده‌اند. گذشته از نقش‌های اصلی مانند نفس و دكتر، نقش‌های فرعی‌ مانند مردی كه می‌خواهد به‌هرشكل ممكن از صلیب سرخ پای مصنوعی بگیرد و یا پسربچة راهنما، و حتی نقش‌های فرعی‌تر مانند دختربچه‌ای كه همراه مادرش نزد دكتر آمده، همگی خوب و دلنشین از كار درآمده‌اند. نوع حركات بازیگران و نوع گویش آن‌ها آن‌قدر راحت و صمیمی و باورپذیر است كه حتی وقتی پسربچة راهنما به نفس كه برقع را بالا زده و با دكتر صحبت می‌كند آن‌گونه چشم‌غرّه می‌رود، به‌راحتی نوعی غیرت و تعصب كور را در وجود او باور می‌كنیم. و یا وقتی دختربچة بانمك حرف‌های دكتر را برای مادرش بازگو می‌كند، اصلاً در وجودش تصنع نمی‌بینیم و وقتی می‌گوید سه روز است كه چیزی نخورده، گرسنگی را در چهره‌اش باور می‌كنیم. ایجاد تكرارهای پیاپی در صحنه‌های مختلف فیلم هم نوعی موقعیت‌سازی داستانی است كه نمونه‌اش را قبلاً در آثار دیگران هم دیده‌ایم و این‌جا بیش‌تر از وجه داستانی‌اش استفاده شده. تكرار دلیل رفتن به قندهار در گفت‌وگوی نفس با آدم‌های مختلف، تكرار قرآن خواندن، تكرار سؤال و جواب ملاّ و شاگرد دربارة كلاشینكف، اصرار پسر راهنما برای فروختن انگشتر به نفس، اصرار مرد افغانی برای بردن پاهای مصنوعی زیباتر برای زنش، تكرار حرف‌های دكتر توسط دختربچه و پسربچه برای زن‌های پشت‌پرده، حفظ كردن سؤال وجواب‌ها برای گیر نیفتادن توسط نفس و دكتر، و تكرار همین موقعیت توسط نفس و مردی دیگر، نمونه‌هایی از موقعیت‌های داستانی مخملباف هستند كه اتفاقاً اغلب آن‌ها خوب از كار درآمده. داستان مخملباف، خوبی‌اش به این است كه فقط به افغانستان و طالبان محدود نمی‌شود و درد و رنج آدم‌هایش را می‌توانیم به‌خوبی درك كنیم.
5- نفس در ضبط‌صوت برای خواهرش می‌گوید: «برای تو در راهی كه می‌آیم، نور و امید جمع می‌كنم.» و این با بینشی كه چند سال است مخملباف به آن رسیده و مدام نوید نور و امید می‌دهد بیش از هر چیز سازگار است.« سفر قندهار» پر از نشانه‌های نور و امید است. طوری كه اصلاً فراموش می‌كنیم اولین تصویر فیلم، سیاهی بود و تاریكی منبع نور. در میان دختربچه‌های مهاجر، دختری مشغول خندیدن است و شادی می‌كند، زنی زیر برقع به لبش رنگ سرخ زندگی می‌زند، زنی دست‌های پرچین‌وچروكش را با لاك‌های شاد زینت می‌بخشد، دختران برقع‌زده به‌سوی النگوهای پلاستیكی رنگارنگ هجوم می‌برند و برای زندگی رنگ می‌خواهند، آدم‌های یك‌پا و بی‌پا در نمایی زیبا و به‌یادماندنی برای تصاحب پای مصنوعی می‌دوند و به امید زنده‌اند و نفس می‌گوید:« اگر كسی پا داشته باشد و قهرمان مسابقة دو نشود خودش مقصر است،» مردی افغانی به زیبایی پای مصنوعی زنش فكر می‌كند، و در فیلم می‌شنویم كه اگر دیوار بلند است، آسمان از آن بلندتر است، و حتی عروسی را می‌بینیم با همراهان برقع‌پوش رنگارنگ؛ اما در پایان همه‌چیز عوض می‌شود.
در انتها، گویی دیوار بلند آسمان در برابر دیوارهای زمین كم می‌آورد و فرومی‌ریزد. و همین ناگهانی بودنش شوك وارد می‌كند. شوكی كه برای پایان فیلم مناسب است، اما فیلمساز به‌سادگی از كنارش رد شده و در مقایسه با كلیت فیلم شاید معمولی هم به‌نظر برسد. نفس به جنگی نابرابر رفته؛ او هم باید با سیاهی خورشید بجنگد و هم با شرایط نابه‌سامان طالبان، و در این نبرد بازنده است و اسیر سیاهی می‌شود. در پایان، برای اولین‌بار در فیلم، از پشت برقع نفس به نظارة دنیا می‌نشینیم. ناگهان همه‌جا سیاه می‌شود و نفس به‌عنوان آخرین جملة فیلم می‌گوید: «و حالا در همة زندان‌ها اسیرم.» بنابه تعبیری از نادر نادرپور، می‌توان او را این‌گونه تعریف كرد: «زنده در گور». و دوباره سیاهی نخست فیلم تكرار می‌شود و همه‌چیز در دایره‌ای بسته ــ كه سیاه هم هست ــ رقم می‌خورد. حقیقت هم همین است. گاهی از دست امید هم كاری ساخته نیست.
از ستاره‌های خیالی نیز
این آسمان خالی،
امشب،
خالی‌ست
اسماعیل خویی

ماهنامه فیلم- خرداد 1380