شكست و یأس و تیرگی
ناصر صفاریان
سال 1914 كه جنگ جهانی اول آغاز شد، ارنست همینگوی 15 ساله بود. دو سال بعد، وقتی آمریكا وارد جنگ شد، او داوطلب شد تا در جنگ شركت كند. هدف او از رفتن به جنگ، كسب تجربه برای نوشتن بود. او به عنوان راننده آمبولانس پذیرفته شد و به ایتالیا رفت. در حین كار، زخمی شد و بیش از صد تكه تركش در پایش باقی ماند. پس از مدتها بستری شدن در بیمارستان، همینگوی جوان با ذهنی ناآرام و مشوش از جنگ و خونریزی، با پای لنگ به خانه بازگشت. پس از پایان جنگ، همینگوی دریافت كه نمیتواند در آمریكا و در خانه پدری زندگی كند. او كه به آزادی اروپا و زندگی آسوده در آن جا خو گرفته بود، نمیتوانست با شرایط آن روز جامعه آمریكا كنار بیاید. به همین دلیل، به همراه همسر جوانش راهی پاریس شد. در آن زمان، نویسندگان و هنرمندان، جایگاه مناسبی در آمریكا نداشتند، و اغلب به پاریس میرفتند تا آزاد باشند.
در پاریس، همینگوی تمام وقت خود را صرف آموختن نثرنویسی كرد. او در پاریس زندگی سادهای را در پیش گرفت و از تجملات دوری گزید. نخستین آثار او در همین شهر منتشر شد: « سه داستان و ده شعر» (1923) و «در زمان ما» (1924). او در سال 1925، طی یك هفته، اولین رمان خود را به نام «سیلابهای بهاری» به رشته تحریر در آورد، هر چند كه عدهای معتقدند این كتاب، تنها هزل نامهای دربارهی شروود اندرسون است.
پس از آن، همینگوی «خورشید همچنان میتابد» را در سال 1926 نوشت، و در سال 1929، «وداع با اسلحه» را به رشتهی تحریر در آورد. پیش از آن، داستانهای همینگوی تنها مورد توجه منتقدان قرار گرفته بود، اما این دو كتاب بسیار پرفروش شد و تعداد زیادی خواننده پیدا كرد. دلیل استقبال از این كتابها در جامعه آمریكا همذاتپنداری و همدلی جوانان آمریكایی با قهرمانان این داستان بود- كه به جنگ میپرداختند.
پس از ازدواج دوم، و تغییر شیوهی زندگی و روی آوردن به زندگی مرفهانه، همینگوی «مرگ در بعد از ظهر» (1932) و «تپههای سبز آفریقا» (1935) را نوشت. همینگوی كه همیشه از اظهارنظر سیاسی و تحلیل اجتماعی میگریخت، در رمان بعدی خود، «داشتن و نداشتن» (1936) نسبت به این مسائل واكنش نشان داد. او این رمان را بر اساس یك داستان كوتاه نوشت.
همینگوی در سال 1937 به عنوان خبرنگار جنگی به اسپانیا رفت، و در آن جا موضع ضد فاشیستی خود را اعلام كرد: «تنها یك حكومت است كه نمیتواند نویسندهی خوب تربیت كند. و آن نظام فاشیسم است.» او از دولت آمریكا خواست به اسپانیا اسلحه بفروشد. همچنین با كمك تعدادی از نویسندگان و هنرمندان، چند دستگاه آمبولانس خرید و به جبهه جنگ اسپانیا فرستاد. در طی این جنگ، او با یك دختر خبرنگار ازدواج كرد. همینگوی رمان بعدی خود، «زنگها برای كه به صدا در میآیند؟» را در همان روزها نوشت.
در زمان جنگ جهانی دوم، همه انتظار داشتند همینگوی به خلق رمان عظیمتر و بهتری بپردازد. او هم وانمود میكرد كه سرگرم نوشتن چنین رمانی است. اما این اثر هیچگاه به سرانجام نرسید. «آن دست رود و در میان درختان» (1950) و «پیرمرد و دریا» (1952) آخرین تلاشهای همینگوی بود كه در زمان حیاتش به چاپ رسید، و پس از مرگ هم پنج كتاب دیگر از او منتشر شد: «عیش مدام»، «باغ عدن»، «تابستان خطرناك»، «جزیرههایی در جریان» و یك گزارش از سفر به آفریقا.
ارنست همینگوی، خبرنگار، روزنامهنگار، نویسنده و مشتزن بود. او بسیار مینوشید و در خوردن مشروب افراط میكرد. كم حرف و سر به زیر بود. با روشنفكران، رفت و آمد كمی داشت و وقت خود را با مردم عادی میگذراند. اینگرید برگمان، بازیگر فیلم «زنگها برای كه به صدا در میآیند؟» و دوست همینگوی درباره او میگوید: «همینگوی بیش از آن كه یك آدم باشد، یك جور زندگی است.» در زمینه شناخت بهتر او هم این كتابها منتشر شده : «ارنست همینگوی» (1952)، «همینگوی، نویسنده و هنرمند» (1952) و «دوران نوآموزی ارنست همینگوی» (1954).
همینگوی در سال 1952 جایزه پولیتزر، و در سال 1954 جایزه ادبی نوبل را از آن خود كرد. او در سال 1961، در خانهاش با شلیك دو گلوله تفنگ شكاری، خودكشی كرد. همینگوی نام آشنایی است كه همه علاقهمندان به هنر و ادبیات، او را میشناسند. گابریل گارسیا ماركز وقتی در اتومبیل فیدل كاسترو به یك كتاب برمیخورد و نام آن را میپرسد، كاسترو میگوید: «كار استاد همینگوی است.»
* * *
همینگوی همیشه میخواست به گونهای بنویسد كه نوشتههایش ماندگار باشد و از «عنصر زمانی» -كه پس از مدتی تأثیر خود را از دست میدهد- دور بماند. همیشه تلگرافهای خبرنگاران برایش جذاب و جالب بود. همینگوی اعتقاد داشت كه در زبان تلگرافی (Cablese)، كیفیتی وجود دارد كه میتوان آن را در زمینه نوشتن داستان هم به كار برد. به همین دلیل، او در نوشتههایش به حذف توضیحات و نكات بدیهی پرداخت، و عموماً به دیالوگهای ساده و كوتاه روی آورد. هر چند كه در بخشهایی از رمانهایش، توضیح جزئیات به چشم میخورد، مثلاً در «پیرمرد و دریا» و «وداع با اسلحه».
همینگوی به گونهای مینوشت كه منظورش را به سادهترین شكل و با كلمههای ساده و متداول بیان کند. او علاقه زیادی به نوع نگارش مارك تواین داشت و میگفت: «همه ادبیات نوین آمریكا از «سرگذشت هكلبری فین» سرچشمه میگیرد.» همینگوی، بنا به گفته خودش، شیوه توصیف طبیعت را از سزان و تابلوهای نقاشی او آموخته بود.
همینگوی به عنوان نویسنده، از صحنه غایب است و خواننده را با شخصیتهای داستان، تنها میگذارد. نوشتههای او عین صداقت است. او میخواهد بگوید كه آن چه میخوانیم «نوشته» نیست بلكه «واقعیت» است. در اغلب داستانهای كوتاه همینگوی، واقعه و حادثه كنار زده میشود و تمركز داستان كمتر بر یك حادثه است، و نقش حادثه خیلی كمرنگ جلوه می کند. در واقع همینگوی بیشتر به دنبال بیان حالتهای روحی و روانی شخصیتهای داستان است.
* * *
وقتی همینگوی از جنگ به خانه برگشت، با دوگانگی روبهرو شد. او نمیتوانست خودش را با جامعه پس از جنگ آمریكا وفق دهد. احساس همینگوی یك حس جهانی و همه جایی بود. او به نقطهای رسیده بود كه اغلب سربازان از جنگ برگشته به آن میرسند. همینگوی زخم خورده، به سرخوردگی رسیده بود.
شكست، سرخوردگی و ناامیدی همینگوی از زندگی، به آثار او راه یافت و به عنوان مؤلفه تثبیت شده كتابهای او شناخته شد. رمان «وداع با اسلحه» و داستان كوتاه «خانه سرباز» از نمونههای مثال زدنی سرخوردگی قهرمانان همینگوی از جنگ است. در این داستانها، كه برگرفته از خاطرات شخصی و تجربههای عینی همینگوی است، با مصائب و مشكلات جنگ آشنا میشویم. و این همان چیزی است كه بعدها، وجه بارز سینمای الیور استون در آمریكا میشود.
حتی زمانی كه داستان همینگوی دربارهی جنگ و آدمهای از جنگ برگشته نیست، رنگ و بویی از شكست و بیگانگی با محیط در آن به چشم میخورد. حتی در كتابی مانند «پیرمرد و دریا» كه لایه ظاهری آن، امید و ایستادگی و پایداری است، این مسأله جلب توجه میكند. چرا كه در پایان ماجرا، سانتیاگوی تنها و جدامانده، با اسكلت ماهی به بندر باز میگردد. در حقیقت، او هیچ چیزی صید نكرده و همه تلاشش به هدر رفته است. حتی نمیتوان كار او را به حساب این گذاشت كه میخواهد خودی به دیگران نشان دهد. چرا كه وقتی به سراغ اسكلت به جای مانده از ماهی میروند، سانتیاگو به این موضوع اهمیت نمیدهد و در كنار آنها نیست. او به كلبه خودش رفته و دور از هیاهوی بندر و پس از سفر بیفرجامش، تنهایی و انزوای یأسآلود را از سر میگیرد.
«یك گوشه پاك و پرنور» یكی از بهترین كارهای ارنست همینگوی است. پیرمردی تنها در گوشه یك كافه نشسته است. نیمه شب است و مشتری دیگری در آن جا حضور ندارد. دو پیشخدمت كافه درباره تنهایی او صحبت میكنند. پس از رفتن پیرمرد و تعطیل شدن كافه، پیشخدمت جوان به خانهاش میرود و پیشخدمت پیر به خیابان، او هم مردی تنهاست.
در این داستان، ابتدا به نظر میرسد كه انسان تنها و خسته همینگوی، پیرمرد مشتری است و دیگران، تنها نظارهگر این تنهایی هستند. اما به مرور و از طریق گفتوگوی پیشخدمت پیر و پیشخدمت جوان، تنهایی پیشخدمت پیر با تنهایی مشتری پیوند میخورد. و به این ترتیب، تنهایی بسط مییابد و گسترش پیدا میكند.
روزنامه سلام– 9 مهر 1377